۱۳۸۹/۵/۲

نور رحمت


توگردان پاک یارب نفس ما را
ببخشا عاصی اسود خطا را
خدایا گر نبخشی نیست جز تو
که بخشد بنده را؟ این صد گنا را ؟
خدایا لطف تو قایم مقام است
مگر ما غافلیم ، بنواز ما را
که نور رحمت توست بی نهایت
اگر دانیم ، ندانیم این عطا را
ببخشا از کرم چون تو کریمی
ببخشا در ابد این بی نوا را
شفاعت کن اجابت کن دعارا
دعایی "ساحل" بی دست و پا را
1389/4/10

الهی !


الهی ! رحمتت بر پاست دایم
به شکر نعمتت نیستم مقاوم
چه میشه درمیان مخلوقاتت
من شرمنده را نگیری قایم
1389/4/4

الهی !هر چه من گویم تو دانی
وگر چیزی نگویم هم تو دانی
اگر گویم ، نگویم ، حکمت توست
به هر چیز حکمت توست دانی دانی
1389/4/4

الهی ! چیستی ؟ تو خالق شی
توکردی بنده ات را منع ازمی
به هرچه منع کردی کرده ام سعی
اگر باشد خطا مارا ببخش حی
1389/4/4

الهی ! ترس من از دوزخم نیست
مگر میل بهشت و جنت هم نیست
اگر خواهی که بگدازی وگرخواهی بنوازی
چشان عشقت که هیچ در فطرتم نیست
1389/4/4

غافل مباش


تشنه یی دیدارت هستم ، جان من غافل مباش
کشته یی گفتارت هستم ، گرد هر سایل مباش
ای نگارا شادمانی در تو هیچ سودی نکرد
گر بخواهی شاد باشی بنده یی هر گل مباش
گر بخواهی بنده باشی خالقت را بنده باش
بنده گی راشرط باشد،شرطش این سنگدل مباش
دل چه باشد؟هرچه خواهی از وی آن حاصل شود
گربدانی رمزدل،با دل شوی بیدل شوی،جاهل مباش
اندران اسرار یابی حاصل اش هر دو جهان
زین سبب میگویمت "ساحل" ترا غافل مباش 1389/3/27

خنده های ناب


خنده هایت ناب ناب است نازنین
چهره ات همچون گلاب است نازنین
هر که بیند حسن تو هوشش رود
هر چه گویی لا جواب است نازنین
دل ربودی بیخبر با یک نگاه
چشم تو جام شراب است نازنین
هر چه کردم یاد تو سودی نداشت
دل به هجرت چون کباب است نازنین
هر چه کوشش کرده ام در وصل تو
همچو هاون ، کوفتن آب است نازنین
هر قدر کردم تماشا در جهان
یک سره اندر حجاب است نازنین
دل مبند هیچ گاه، در این شش جهت
نزد عاقل چون حباب است نازنین
هر چه باشی سر کش و مغرور و مست
عاقبت بینی خراب است نازنین
زلف بی تابت همه پیچش روزگارمن
زین سبب "ساحلت " بی پیچ و تاب است نازنین
1389/3/9

دلتنگ


دلگیرم از شام غزل چون نیست یارم در نظر
بیزارم از صبح سحر چون نیست کارم مفتخر
پس چینین است روزگارم با که گویم حال دل؟
حال من مانند کس نیست روزگارم پا به سر
هیچ کس را درجهان ای دوستان چون من مباد
بی قرار و بی دیار و بی نگار و خون جگر
این جگر خونی چه باشد حال چشمان را نگر
سیل خون ازمژه میبارد چو "ساحل" دربه در

1389/2/19

همه جا بینی روی یار


به چشم دل اگر بینی جهان را
شوی آگاه تو اسرار نهان را
همه جا بینی روی یار، ای یار
اگر مسجد اگر دیر مغان را
همه وقت لطف اواست بی نهایت
اگر دانی ندانی قدر آن را
که اواست مهربان مهربانان
درین دنیا همه مخلوق و آنجا مومنان را
نتوانی شکر نعمانش همه عمر
اگر قدر نظر اندازی جان را
1389/2/14

قلب پاره


دلا بسیار رنجیدی درین شهر
مگر تاریک روزگاری ؟درین دهر
اگر دوستان با تو موافق هستند
چرا غرقی درین دنیا درین بهر
اگر دهر را چنین است خاصیت جان
به هرسو،گیریه،خنده،زهر، پادزهر
چرا قلبآ آدم خوش نباشد !
خدا نا کرده برمن نیستی تو قهر
نتوانم قلب خود را پاره کرده
وگرنه ، پاره کرده اندازم نهر
1389/2/9

مفهوم عشق


دوش بامن گفت ، آن مالک غم های من
غم سپردی غم ببردی شوخ بی همتای من
آنکه در کردار خود می بالید، درحسن خرام
ناله کرد در پیش چشمم تکیه زد در جای من
گفت نیازارم ترا، ای "ساحل" دریای من
مگر، نیست در اختیارم موج پر غوغای من
گفتمش ای نازنین ، ای صاحب دلها برو
چونکه من فارغ شدم ، عاشق شدم ،بابای من
گر بدانی عاشقی ، مفهوم آن در اصل چیست
هیچ گهی با غم نباشی ، کم نباشی ، تای من
1389/2/7

چشم مست


باز یاد آمد مرا آن چشم مست یار خویش
آن نزاکت نازها ، آن عشوۀ دلدار خویش
آن سخن گفتن به چشمان می رباید دل عجب
آن عجب گفتن به لب ها،بر سر بیمار خویش
باز یاد آمد مرا آن زلفکان پیچ و تاب
مثل مار مِهر گون بر دفترو طومار خویش
آنکه میکرد گیسوانش جمله عالم را سیاه
از سیاهی شب به خجلت مانده از بازار خویش
باز یاد آمد مرا آن قدک دلجوی او
آن گذشتن از لب جوی با خرام رفتار خویش
آن خرام رفتار چه باشد بین کمال ابروان
بی سبب دل می رباید جادوی گفتار خویش
باز یاد آمد مرا چون یاد کردن هست جرم
"ساحلا" یاد آن کند کز یاد رفتش یار خویش
1389/1/27

میل شراب


دلم میل شراب و شیشه دارد
زبهر یار خویش اندیشه دارد
عزیزان این زمین پر محبت
ندانم ازکدام یک ریشه دارد
چه باشد غم؟زهجرش کوه دل را
چوکردم بیستون،صد تیشه دارد
مگرغوغاست عمر در بر من
ز جنس موج دریا بیشه دارد
چرا این شور را برمن نهادی؟
خدایا!اینکه ازمهرومحبت نشه دارد
1389/1/24

" من بی وطن که دور ز آغوش مادرم
بنشسته ام به آتش و در خون شناورم"
" استاد خلیل الله خلیلی"

من بی سخن که دور ز آغوش دلبرم
بنشسته ام به غصه های جگرسوزاخگرم
سیلاب پر تلاطم عشق است موج زن
عقل و اندیشه و فکر و گمان و باورم
زینهار رنجها کشم و تا که راه حق
پیموده،وادی یی حقیقت عشقت به سربرم
این راه را بروم زانکه گفته است حق
از حق به حق رسی و منم حق پرورم
آنگه رسم به حق که شوم فارغ از فنا
این بیکران جهانرا،همه خاشاک بنگرم
دیدار حق بود "ساحل" بالاتر از گمان
غرقم به دریای اسرارو بفضلش شناورم
1389/1/22

وادی عشق


به درد عشق هرکس مبتلا شد
یقین دان کاملآ غرق بلا شد
که درد عشق سوزانتر ز آتش
بود بر جان عاشق ، بی دوا شد
مگر نشنیده یی داستان لیلی
که مجنون اندران صحرا چه ها شد
که بود فرهاد؟ رفت دربیستون،وای
همه عمر ناله بود ،یکدم فنا شد
هرآنکس غرق در وادی عشق
چون "ساحل" آتشش سرتا به پا شد
1389/1/18

مادر


مادر ، تو بالاتر از فرشتۀ آسمانی

که به خاطر محبت دادن برای اولاده یی خود و رهنمایی او بر زمین آمده یی.

مادر به یقین کامل میگویم که بعد از خدای مهربان.

مهربان مهربانترین مهربانان روی زمینی

مادر! ترا بی نهایت دوست میدارم ...

1389

عاميانه ها


خدایا!حالتم برهم خورده
سرا پای وجودم غم خورده
اگرباشد کسی یک لحظه چون من
تمام زنده گی ،ماتم خورده
1389/1/9

خدایا!سخت بیمارم درین دهر
به درد عشق گرفتارم درین دهر
چه دانند این طبیبان چارۀ من ؟
که باشد "یار" درمانم درین درین دهر
1389/1/9

خدایا ! عاشق هستم عاشق هستم
چو طفلان برگپ خود من شق هستم
نسازد هیچ خوشی یی مرا خوش
که دور است یار شیرین من دق هستم
1389/1/9

خدایا ! عاشق هستم عاشق هستم
به گفتار همچو طوطی صادق هستم
اگر یارم نیاید در کنارم
چو ساحل بهر دریا من دق هستم
1389/1/9

خدایا ! عاشق هستم عاشق هستم
چو کشتی روی دریا قایق هستم
اگر توفان بیاید نا خود آگاه
نباشد ساحل و من هم دق هستم
1389/1/9

خدایا ! عاشق هستم عاشق هستم
چه باشد عاشقی من صادق هستم
اگر باشد به اعمالم خیانت
یقین دان کاملآ منافق هستم
1389/1/9

خدایا ! عاشق هستم عاشق هستم
به یاد تو عزیز من، دق هستم
به یاد خود نگهدار وعدۀ من
چو کردم وعده جانا صادق هستم
1389/1/9

خدایا! ساحل هستم نی سایل
اگر خشکم به گفتارم قایل
چرا مردم میآیند سیر دریا
که دارند سخت نیازی به ساحل
1389/1/9

خدایا ! یارکم از من شده دور
همه گویند چشم عاشق است کور
ندانم عاشق هستم یا که مزدور
که میکرد امر و مارا نیست معذور
1389/1/10

خدایا !خاطرم رنجور میشه
اگر دلبر زپیشم دورمیشه
ندانم علت این را ، مگرهست
یگان دردی که چون ناسورمیشه
1389/1/10

خدایا ! دلبرم را در برم دار
که من جاهل شدم عقل برسرم دار
نتوانم گل ز باغش من چیدن
تو باغ و گلشنش دربسترم دار
1389/1/10

خدایا! این چه شورست در سر من
که دلبر دور افتاد از بر من
از آن روز که رفته بی وداع گو
همه دانند شده غم بستر من
1389/1/10

چه میشه گر تو با من یار باشی
چه میشه هم نظر هم کار باشی
چه میشه با محبت باز خوانی
غزل خوان و شکر گفتار باشی
1389/1/10

خدایا ! مادر من مادر من
نگهدار چون نفس اندر برمن
اگر روزی نبینم روی او را
همان روز شام میباشد سرمن
1389/1/10

کیستیم؟وچیستیم؟


تصمیم داشتیم که بعد از امتحانات اخیر سمستر در روز جمعه به میله برویم
به دشت وبادوستان یکجا باشیم و خوشی کنیم،متآسفانه که سخت باران بارید.


داشتیم پلان که برویم دشت و میله سر کنیم
با دوستان نشسته و دل را به بر کنیم
چون بهاران همه را سبز بنگریم
ازشادی و سرور، تن وجان بهره ورکنیم
اکنون که هست آدینه و سخت بارش هم
در کلبۀ خود نشسته و بیرون نظر کنیم
بر هم بخورد پلان عزیزان و سیر سبز
نا چار خانه نشسته و فکر دگر کنیم
دانیم که هر چه هست حکمت خداست و ما
کیستیم؟وچیستیم؟که بادل خود این چکر کنیم1389/1/6

راه پر خار


حیف است که ترا یاد کنم ، ای یار بی خبرک
حیف است که دلم شاد کنم، دل آذاربی خبرک
چقدر جانا تو باشی بی خبر از حال زارمن
که عمریست زار میگریم درمزار بی خبرک
مگرهستم به یادت چون ندانی پس چه میدانی؟
که کارعاشقی را هست،راه پر خاربی خبرک
عزیزم من همان هستم که بودم مایلت سرسخت
ندانم مایلت را بازچه افتاده است افکاربی خبرک
تو ازمن بی خبر باشی و این نیست راه عاشقی
مگردانم که میدانی زحال من خبر- داربی خبرک
که "ساحل"درکنارآب،اما تشنه است هیهات
چه شود گر بباری چون ابربه یکباربی خبرک
1389/1/6

چه میخواهی؟


چه میخواهی؟ ندانم ازمن جگر خسته
چه میخواهی؟ ز روزگارمن آشفته
چه میخواهی؟ دربیان وصف تو عاشقت
حیران مانده و وزگفتنی ها نگفته !
چه میخواهی؟ زیب و فریب آدمیان را
نهایتیست و ترا از حد گذشته
چه میخواهی؟ هنوز غرق چشمان توام
پای در گٍل مانده و آب ازسر گذشته
چه میخواهی؟دریغ نیست زتو"ساحل"را
چونکه آزاد ازهمه و دربند تو بسته
1389/1/5

۱۳۸۹/۱/۹

بهار


آمد بهار و باز به گلشن نظر کنید
با دوستان نشسته و ساغربسر کنید
هر چند بلبل خوش خوان کند فغان
آن ناله را شنیده و گل را خبر کنید
اینست بهار،خرم و سرسبزای جوان
دست را به دست هم بدهید دل به بر کنید
از موسم لطیف بهار غنچه ها شگفت
چون غنچه ها شگفته و فکر دگر کنید
میمون باد سال نو و روز نو ترا
با روز نو چه خوبست میله سر کنید
درفصل گل همه کس شاد میشود
در"ساحل"غم کمکی هم نظر کنید

امید باطل


چه زجر ها که زهجرت کشیده ام
چه سخنها که به مهرت پدیده ام
عمریست،دارم امید آنکه تو آیی شبی
در این امید باطل محنت کشیده ام
اینست وفا چه شود باورم کنی
جانا به انتظار تو اشکی چکیده ام
بودم به گفته های خود چو قلم استوار
چون ژرف نگری ،همه عالم دویده ام
بودم برآن کازین بحربرآیم بیرون
سالهاست سعی کردم و"ساحل"ندیده ام

هجرسیمرغ

عذاب است در جهان این جان بی تو
پرآب است در نهان چشمان بی تو
کباب است این و آن درهجرسیمرغ
خراب است عارفان سرسان بی تو
حباب است خان ومان بی وصل دلبر
تراب است عاشقان ویران بی تو
شهاب است دوستان با خلق نیکو
بی آب است دشمنان بریان بی تو
دواب است عالمان گرنیست عامل
سرآب است "ساحلان" سالان بی تو

نوروز


نوروز آمد و طرب یافت روح تنم
خوش نسیم است وقت سحردرچمنم
چو عطر گل وزد درباغ شوم مجنون
دهد بوی صنم هر دشت در وطنم
بس که باشد بوقلمون تا نگرم
بلبلان بین ناله کنان چون طننم
آری نوروز تازه کند عشق دیروز
شوم تازه ز سر لاله بینم دردمنم
نکنم شکوه دراین فصل که مٌل
بخورم ، غم نخورم "ساحل" آزاد سخنم

مرغان اسیر


چرخ گردون دایماُ بی بال پر دارد مرا
همچو مرغان اسیر آشفته سر دارد مرا
من چه باشم ذرۀ ازخاک دراین کاینات
پای مال گردش هر ره گذر دارد مرا
کس چه داند زلف اوبا حال زارما چه کرد؟
حلقۀ بود چون رسن در دور بر دارد مرا
بسکه کردم درفراقش ناله و سودی نداشت
زین سبب هرناله ام آه جگر دارد مرا
چونکه غرق گفتگو درخلوتم باشم به تو
در گمانند خلق"ساحل"کوش کر دارد مرا

پی دلدار


دلا در جستجوی یار تا کی خار بودن
پی حسرت،پی صورت،پی دلداربودن
نباشد این همه ظلم در محبت
که یک عمر بهر یار بیمار بودن
چه روز ها در خیالش اشک ریختن
چه شب ها در فراق بیداربودن
همه وقت رابه هجرش صرف کردن
همین است زنده گی با یار بودن ؟
جوان هستی کمی عقلی به سر آر
نه زیبد درجوانی زار بودن
عجب دارم که میبینم درین دهر
ز"ساحل"صبرو زیم بی قراربودن

مست


به شوخی چشم مستت داد آخر ور شکست من
همه عالم به دست من ، با یارست نشست من
به مویت،چونکه رویت گلشن زیبایی مست هست
به بویت ، مهر خویت آن گل آفتاب پرست من
به مستی ، به زیبایی ، به رعنایی و سرشاری
نباشد هیچ مست چون رفیق شیر مست من
که تار موی او را رشته لطف و صفا دانم
گر گسست آن تامو،دانم که مرگم هست بدست من
چه باید کرد؟
دربحرکه توفان باشد و"ساحل" نبا شد درنظر
کشتی یی سازید چو نوح تا رها باشید زموج مست من

غریق دردم


ای دوست در وصال تو جانم فدا هنوز
بارید غبار غم به تنم ، ما جدا هنوز
عمریست گیریه کردم ودارم امید وصل
بی شک ، عاشق هستم و دارم وفا هنوز
درمرگ مهرچشمت،بیرون نشد زتن روح
مهرت به دل چو مٌهرست،دارم دعاهنوز
درپای غم نشسته ، بی تو غریق دردم
فارغ زهر دو عالم ، زنجیر به پا هنوز
درجان ناتوانم اینست توان و هر دم
تا دم بود به جانم ، دارم بلا هنوز
دریای خشم دلبر هیچش نبود "ساحل"
چون موج پر تردد ساحل گشا هنوز

۱۳۸۹/۱/۸

پشیمانی


زهجرت در شب مهتاب پریشانی نباشد پس چه باشد ؟
که میگریم برایت ، شط توفانی نباشد پس چه باشد ؟
به فکر تار مویت تار گشتم چون شب تاریک
نکردم برخلافت کار، این قربانی نباشد پس چه باشد؟
همه رازت به نزدم هست و تا هستم نگه دارم به ژرف دل
نکردم برملا آنرا ، کاین پنهانی نباشد پس چه باشد ؟
همه در راه عشق لافند و گویند،نوع سخن،اظهارلطف
زصدیک راعمل نبود،سخت ویرانی نباشد پس چه باشد ؟
همه ازعارض زیبای تو، فیض صبح خلد آرند بدست
بهشتست این زمین بنگر،که ارزانی نباشد پس چه باشد؟
همه دوستان به پشت هم ،همه یاران نظر برهم ،"ساحل"
بگن بی باک سخن با هم ، پشیمانی نباشد پس چه باشد؟

وصف عارض


به وصف عارض تو لال باشد این زبانم
که حسن توست بی همتا چسان باشد بیانم
همه هست ازتولطف ومهربانی وعطوفت
چه گویم من به عشقت که چینینم یا چنانم
همه گفتارتو دٌر گهر باریست در گوشم
همه کردارتو تن پوش حرمانست درجانم
همه در مهرتو طبعم زلاف عشق می بالد
همه عشقم،همه مهرم،چه دانم فطرتم باشد،فغانم
به فکر تو نشسته روز تا شام در سر بازار
همه مردٌم به دیدارم، عزیزم من که حیرانم
همه سعی و تلاشم بی ثمر باشد به وصل تو
که تو خورشیدی تابانی و من ازجنس انسانم
همه محوه تماشایم نگارا، من همین دانم
که تو دریای توفانی و من "ساحل" ستان

تار تارم

خوشا آن روز که آیی در دیارم
بگویم جان من بنشین کنارم
که دیریست من ندیدم روی زیبا
ترا بینم که هستی یار پارم
که سالیست من ندیدم روزشادی
عزیز من چه باشد روزگارم
همه عمرم به یاد تو بود غرق
ازین رو غرقۀ یک یادگارم
که جان من فدای یک نگاهت
منم عاشق همین است کاروبارم
چرا درگفته های تو زفا نیست ؟
درآن عهدی که بستی جان نثارم
به دریای خیالت غرق هستم
ازین دریا براری زار زارم
دلم در هجرتو آتش گرفته
ازین رو خلق من ناراست نگارم
همه روزم به فکر تو بود شام
همه شامم ، ازین پس تار تارم
منم مرغ اسیر پر شکسته
چرا جانا نیایی در شکارم؟
به چشمانت،که چشمان تو جام است
نکردی یک نگاه عمرست خمارم
زدی با مژه ات خنجر به قلبم
نکردم من سپر چون کردی وارم
تویی دریا همیشه پر ز آبی
منم "ساحل" به آبی تشنه، یارم

توحید


به خدا قسم که جز از خدا ، خدا ندارم دوست
که جز از دعا به رضای خدا، ندا ندارم دوست
همه زاریم ، همه ناله ام ، همه هست فریاد
همه سجده ام به در خدا ، صدا ندارم دوست
ز در خدا نشوم جدا که او است عطا
به خدا، که منم گدا به درخدا، گدا ندارم دوست
همه شادی است به وجود من به رضای او
همه جان من به فدای او، رضا ندارم دوست
به خدا که خدا ، همه درد را بود دوا
به خدا قسم که جز از خدا ، خدا ندارم دوست

پروای هیچ غم نمی کنم


دیگر برای تو چشم را نم نمی کنم
در احترام تو سر خم نمی کنم
دیگر به ناز و عشوه و اداهایت
هیچ حیثیت دل کم نمی کنم
چقدر عاشق برایت زار گرید
بعد ازین پروای هیچ غم نمی کنم
برو هر جا دلت خواهد عزیزم
درجستجوی تو تلاش هم نمی کنم
چونکه شستم دست یکباره زتو
کاری کردم که به هر آدم نمی کنم
زانکه هستی برسربازارصبح تا به شام
انگار خود را رسوای عالم نمی کنم

عکس

به عکس تو ای ناز چقدر احترام دارد این دل
به هوای تو نشسته و چه خرام دارد این دل
به نظارۀ نگاهت همه سال نالد این دل
که صدای دل شناسد؟ که چه فام دارد این دل
وبه انتظاروصلت همه عمر بر سر آید
تو بگو عزیز دلبند که چه کام دارد این دل
همه روزعکس یار را بکشم به چشم تا شام
همه روز من بود شام و چه شام دارد این دل
به خیال خود بدیدم که درآمدی تو از در
ز برای تو بیسته و سلام دارد این دل
چه شود تو هم بیایی ز درم به ناخود آگاه
که به چشم خود ببینی چه کرام دارد این دل
به درون سینۀ من چه نهاده یی یارب؟
که شود به خون هردم به دوام دارد این دل

هستۀ خوشبختی

در غیابت گریه کردم نازنینم شاد باش
زانکه هستی یارمن ازغم بیا آزاد باش
چونکه هستی هستۀ خوشبختی من درجهان
زین سبب میگویمت ای جان من آباد باش
بس که کردم یاد تو ازیاد خویشم رفت یاد
یاد کردن یاد دارم، یار من در یاد باش
گفتمت دوری بجوی از جاهلان بد کنشت
زانکه آنها می ربایند عقل تو، فرزاد باش
عاشقی کردن نباشد شیوۀ هر بلهوش
گر بدانی عاشقی در شیوۀ فرهاد باش
گر بخواهی تو دراین بحر ساحلی آری بدست
همچو"ساحل"فکروچون دریای موج فریاد باش

تشنه دیدار

عمریست برای تو خریدار شدم میدانی
رنجیده و بیمارو طلبگار شدم میدانی
درکلبه یی اغیار بودی یار،شب ومن
درپشت درت تا دم صبح خوارشدم میدانی
سالهاست که من تشنه دیدار توام ،یار
در روی تو من سخت گرفتارشدم میدانی
جانا چه شود گر دمی آیی به دیارم،آه
که یعقوب وار چشم انتظارشدم میدانی
ازآن روزیکه رفتی و ندیدم دیگرآن"ساحل"
چو دریایی پر موج بی قرار شدم میدانی

ساحل سعادت


"در دفتر اشعار من ای دل" کوش
حرفهایش ازخون دل خورده جوش
اندیشه یی افکار عاشقانه من بین
بدانی داغ عشق ودرهوس نشی مدهوش
درشعر،درعشق،درعلم،درهنر،سعی
تا پند شنوی زمردم دانا درگوش
گر دهندت مال و جا و مکنت ودیبا
با تواضع باش با یاران فخر مفروش
ازکینه،ازبخل،ازعداوت،ازبغض،پرهیز
لبریز محبت باش،چودوستان هم آغوش
باصبر،با تحمل، با قناعت ،نیک خواهی
یعنی که با" ساحل" سعادت همدوش

تا حشر آرزو


"دارم امید آنکه شبی با تو سرکنم "
ازغصه ها و درد جدایی خبر کنم
جانا به انتظار روی تو تا حشر آرزو
دارم به دیده و صبرش بخون جگر کنم
درجستجوی روی چو ماهت منم
کز جان خویش بگذرم و دردلت اثرکنم
دارم نه خواب و دردل گفتگو باشد بسی
تا سحر بیدارم و در هجر تو باور کنم
گر شبی آیی به دیدارم به خلوتگاه راز
بنشینم پهلوی تو آغوش تو بسترکنم
تا بدانم قدر تو و قدر هجرانت دگر
بس کنم دیوانه گی و خوی خود خوبترکنم

دار فانی


"بیا تاسرد چون سرما نباشیم
پی آزردن دلها نباشیم"
بیا با هم بگویم رازدل را
چو مجنون درپی صحرا نباشیم
که این دنیا باشد دار فانی
به فکر قصرو منزلها نباشیم
سپاریم کینه خود بهر دشمن
چوخنجر در دل عذرا نباشیم
چه میشد با محبت ای عزیزان
بگویم راز دل تنها نباشیم
نباشد این جهان در کار عاقل
که انسانیم چون عنقا نباشیم
نباشد غم درین دریا "ساحل"
چو موج پرخطر شیدا نباشیم

زلف یار و کاروبار


شب به تاریکی بگفتم ،روزگارمن تویی
چونکه داری ماه تاب و زلف یار من تویی
زلف یار است زنده گی یم پس چه باشد کاروبار
روزگارو زلف یارو کاروبارومن تویی
رنج عالم بر سرم پس شاد بودن بهر چه ؟
زنده ام من زنده گی یم در قرار من تویی
دل نباشد غم نباشد گفته یی همدم نباشد
دل ندارم غم ندارم صبح روشن، شام تارمن تویی
دل پر از موج حباب و جنبش او پایدار
"ساحل" استی تو ندانی راز دار من تویی

شعر من معشوق من


شعر من معشوق من ازقلب من بیرون نشد
الهام من دلدارمن چشمان تو افسون نشد
گفته هایت دردلم چون" قل هوالله" نقش بست
کشته یی خویی توهستم،جسم من هیچ خون نشد
گفته یی در زنده گیت باز آیم چون جرس
سالها بگذشت و اما موج تو جیحون نشد
دل که شد پر غصه و وزآسمان بگذشت درد
صبررا نازم جگرها خون نمود در دفترش مضمون نشد
دربهاران خرم است این سرزمینها رنگ رنگ
"ساحل"است این سر زمین و چهره اش گلگون نشد

۱۳۸۸/۱۱/۳

خیالات ساحل













رفتی و احساس ز دلها بیرون شده
با رفتنت هزار جگرها بخون شده
یعنی تو روان بخش گلستان روزگار
خاراها بماندو طراوت برفت وگلها نگون شده
زانو زدم به پیش خدایم ز روی عجز
اشکم چکیدودیدم،قطره ها جیحون شده
گفتم چه کنم تا که شود شاد دلم
یا وه گفتم تا رسیدم غمها درون شده
ساحل تو گو تا که تصلی یابد جانم
خاطرات پوش،دریا به جوش و چهره ها گلگون شده

خيالات ساحل













وه كه جدا نمی شود نقش تو ازخیال من }
تا چه شود بعاقبت در طلب تو حال من } از سعدی
من جه کنم ،که بگذرد، ازنظرم خیال تو
یاکه تو خود خیالی یی در دل پر تفال من
آه که ندیده کو وصال تو بس دیده و جمال تو
پس ببوسم جمال تو تا که دهی وصال من
رغبت من بسو تو، الفت تو بسو غیر
دل ندهم به غیر تو چونکه تویی کمال من
صید غزال کرده یی یا که فگار کرده یی
تیر تو کمان تو ، عید من و هلال من
چون که تویی به یاد من ساحل بیکران من
موج تو و دریای تو ، جای من چلال من }ازساحل

مادر

مادر...
ترا من دوست ميدارم
تويي كه نامم را هميشه بر لب داري
و زنده گي را آموختي
استقامتت را چون كوه در پشت دارم
و صدايت را چون تلاوت قرآن مي شنوم
از ديدنت لذت ميبرم و بويت را كه گلهاي گلستان
ندارد
درمشامم مي كشم
مادر...
ترا من دوست ميدارم
گويند
آه تو عرش كبريا را به لرزه آرد
آه... از آن روز
كه ناديده بگذرم
تويي هستي يم
تويي زنده گي يم
ترا من دوست ميدارم.

۱۳۸۸/۹/۲۷

خیالات ساحل



امید قرب و وصل تو نیست دیگر به سر
زان رو شود ازغم تو روزم از روزبتر
دیدار توست بهشتم،وصل توست سرنوشتم
جز مهر و الفت از تو، هرگز به دل نکشتم
منم ساحل همیشه پا بر جا، ازغمت تنها
تویی موج خرشان، همچو باد صخره پیما
چون بیایند سیل دریا یاد از دریا کنند
ساحل بیچاره را چون فرش زیر پا کنند

۱۳۸۸/۹/۷

دعا کن تا سر و کارت نیفتد ناصحا با دل = وگرنه چون تو منهم عشق را انکار میکردم

دویی به مذهب فرمانبران عشق خطاست
خدا یکی و محبت یکی و یار یکی
***
زدراز آرزویی ، من و دست کوته آخر
نه ترا ببر گرفتم ، نه دل ازتو بر گرفتم

***
همت مردانه میخواهد گذشتن از جهان
یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند
***
زلیخا مرد از حسرت که یوسف گشت زندانی
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

***
عشق بازی را چه خوش فرهاد مسکین کرد و رفت
جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت

***
فریب تربیت باغبان مخور ای گل
که آب میدهد و گلاب می گیرد

***
بباغ دل درین بستان سرای عالم فانی
نهال آرزو منشان که بار آرد پشیمانی

***
ترا به مهر و وفا اعتبار نتوان کرد
چرا که عمری و بر عمر اعتباری نیست

***
ای که گفتی عشق را درمان به هجران کرده اند
کاش میگفتی که هجران را چه درمان کرده اند

***
وصل است ورنه مرگ علاج مریض عشق
بیچاره من که نه اینم رسد نه آن
***
عجب نبود اگر عاشق زچشم یار می افتد
طبیب مهربان از دیدۀ بیمار می افتد

***
زحمت چه میکشی پی درمان ما طبیب
ما به نمی شویم و تو بد نام می شوی

***
با رقیبان سخن از کشتن من میگوید
کشتن اینست که با غیر سخن میگوید

***
نترسم با غیر اگر خو کنی
تو با ما چه کردی که با او کنی

***

طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط میگف خود را کشتم و درمان خود کردم

***

نقش پایی بسر کوی تو دیدم مردم
که چرا غیر من آنجا دگری می آید
***
گشت یارم یار غیر، آیین یاری را ببین
شد به دشمن دوست ، رسم دوستداری ببین

ساخت عمری با رقیبان و دمی با ما نساخت
سازگاری را نگر ، ناسازگاری ببین
***
من زین دو روز عمر برنجم چه میکند
بیچاره خضر زنده گی جاویدان را
***
در قمار عشق باشد باختن نقش مراد
تا کسی را دل نرفت از دست صاحبدل نشد

***
به یک نظر دل دین باختم و جان باقیست
برای آنکه ببازم به یک نگاه دگر
***
کو حریفی که کند سیر قمارم درعشق
پاک بازم بخدا پاک بری می خواهم

***
بوسۀ زان دهن تنگ بده یا بفروش
کاین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند

***
شنیده ام که بجان بسته یار قیمت بوس
هزار جان به تنم نیست صد هزار افسوس
***
بجای وعدۀ یک بوسه صد جان دادم و شادم
نمی دانم گرم یک بوسه میدادی چه میدادم؟
***
گفتی که دهد جان که ببوسد دستم ؟
من میدهم و پای ترا می بوسم
***

تو عهد شکن خواهی و من بسکه ضعیفم
یک عهد به صد سال شکستن نتوانم
***
مگو کافر ندارد راه در جنت ، بیا بنگر
برآن روی بهشتی زلف کافر، خال هندورا

***
عجب دارم از زلف مشکین او
چو با اوست دایم پریشان چراست؟

***
بی تاب گشت هر که برویت نظاره کرد
زلف تو تاب داشت که پهلوی او نشست

***
مارا نمانده تابی از تابش رخ تو
تنها بروی آتش زلف تو تاب دارد
***
به ادای نگهت نرگس شهلا نرسد
به سیه کاری زلفت شب یلدا نرسد

وعدۀ وصل به فردا دهی و میدانی

هر که امروز ترا دید به فردا نرسد

***

زنجیر بر مجنون نهند، ازآنکه عاقل گردد او

زنجیر زلفت میکند ، دیوانه را دیوانه تر

***

شنیدم کس به کس چون دیر ماند خوی او گیرد

بسی در زلف پر تاب تو ماندم از چه بی تابم

***

زلف جانان را چه نسبت با حیات جاویدان

حیف باشد آنقدر کوته نظر باشد کسی

***
ایکه گفتی دل گم کرده ز زلفم بستان

ما دل خود نشناسیم ز بسیاری دل

***
آن زلف مکن شانه که زنجیر دل ماست
برهم مزن آن سلسله را شانه نگهدار

***ادامه دارد ...

خیالات ساحل


هر کس به خیال خویش یاری دارد
با یار خویش چه خوش روزگاری دارد
با یار خویش چه خوش روزگاری دارد
آن کس که به خیال خویش یاری دارد
آن کس که ندارد نه یار و نه دیار
در زنده گی خویش دلی فگاری دارد
صید دام زلف مشکین صنم آنکس شود
کز پی دانه رود صیاد چه به شکاری دارد
ساحل که در همه عمر کنار است جایش
قلب پر درد و چشم اشکباری دارد
دریا که پر موج پر شرار است ، ساحل
بنشسته در غم و چه خوش قراری دارد

۱۳۸۸/۸/۲۶

گهر های نایاب


بودیم و کسی پاس نمداشت که هستیم
باشد که نباشیم و بدانند که بودیم
***
چون بلبل مست راه در بستان یافت* روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت* دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

***
حفظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه
هر که را نیست ادب لایق صحبت نبود
***
نیک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خود پسندی جان من برهان نادانی بود
***
چاره سازان در علاج کار خود بی چاره اند
آب نتواند که شوید گرد روی خویش را
***
برنمی دارد دل از فرزند نالایق پدر
دیده گر بینا و نا بیناست جایش بر سر است
***
دریا به وجود خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشمکش با اوست
***
ادیب این دبستانم سرو کارم به طفلان است
بزرگی را جه نقصان گر سخن طفلانه میگویم
***
موجیم که آسوده گی ما عدم ماست
ما زنده بر آنیم که آرام نداریم
***
نا کسی گر از کسی بلا نشیند عیب نیست
خس بود بالای دریا زیر دریا گوهر است
***
گرم است آفتاب روز قیامت ، ولی نیست
سوزنده تر ز سایه دیوار انتظار
***
امروز قدر هر کس به مقدار مال جاه است
آدم نمی توان گفت آنرا که خر نباشد
***
اصل بد نیکو نگردد زانکه بنیادش بد است
تربیت نا اهل را چون گردکان در گنبد است
***
سعدیا تسلیم فرمان شو که نیست
چاره ی عاشق به جزبی چاره گی
***
تنها به پای توست که من ناتوان شدم
ورنه غرور تلخ مرا آسمان نداشت
***
بهتر از صد کعبه باشد پیش اهل معرفت
هر که در راه محبت یک دلی آباد کرد
***
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا ز جانان یا ز جان بایست دل بر داشتن
***
چه سود از اینکه میگویی، فدایت باد جان من
به گفتن راست ناید ، کار را کردار میباید
***
من ندارم طالع از معشوق ورنه بارها
گل به مستی تکیه بر زانوی بلبل کرده است
***
عزیزم به کس آشنایی مکن
اگر میکنی بی وفایی مکن
***
زغیرت خانه دل را ز غیرت کرده ام خالی
که غیرت را نمی شاید در این خلوت سرا زیستن
***
تحمل میتوان صد سال کردن بار هجرانش
ولیکن کی توان یک لحظه دیدن با رقیبانش
***
خواب بودی که لبت بوسیدم
قند دوزدی چقدر شیرین است
***
اندرین دیر سپنجی ، پیشه کن این چار چیز
تا بماند رخت قدر ات ، در جهان کهنه ، نو
تا نخواهندت مخواه و تا نبخشندت مگیر
تا نپرسندت مگوی و تا نخوانندت مرو
***
در دبستان محبت کامیابی مشکل است
امتحان گر عشق باشد جمله ناکام است و بس
***
جانا بقدر حوصله ما ناز کن
ناز زیاد ، اثر کم محبتیست
***
به کدام دل توانم که رخ تو باز بینم
که بدست غیر دستت به هزاز ناز بینم
***
در وصالی که شود زود میسر مزه نیست
چند روزی به میان نامه و پیغام خوشست
***
به چه مشغول کنم دیده ودل را به مدام
دل ترا می طلبد و دیده ترا می جوید
***
همه جا دکان رنگ است همه رنگ ميفروشند
دل من به شيشه سوزد همه سنگ ميفروشند
به کرشمه يی نگاهش دل ساده لوح ما را
چه به ناز ميربايد چه قشنگ ميفروشد
شرری بگير و آتش به جهان بزن تو ای آه
ز شراره يی که هر شب دل تنگ میفروشد
به دکان بخت مردم کی نشسته است يارب
گل خنده ميستاند غم جنگ ميفروشد
دل کس به کس نسوزد به محيط ما به حدی
که غزال چوچه اش را به پلنگ ميفروشد
مدتيست کس نديده گهری به قلزم ما
که صدف هر آنچه دارد به نهنگ ميفروشد
ز تنور طبع فانی تو مجو سرود آرام
مطلب گل از دکانی که تفنگ ميفروشد
***
نمی گویم درین گلشن گل و باغ و بهار از من
بهار ازیار و گل ازیار و باغ از یار و یار از من
***
دامن هر گل مگیر و گیرد هر شمعی مگرد
طالب حسن غریب و معنی بیگانه باش
***
از فلک بی رنج کام دل نمی آید به دست
شهد خواهی آتشی زن خانۀ زنبور را
***
به محفل، شمع تابان در گلستان رنگ و بو باشی
الهی هر کجا باشی بهار آبرو باشی

۱۳۸۸/۸/۱۷

ای خدا

ای خدا از تو خواهم که سر فرازش دار = لطف تو فراوان است سردارش دار
اینکه میگویند مسافری دلگیر است دلگیراست = از تو خواهم که ازین دلگیریها آزادش دار

۱۳۸۸/۸/۱۶

از فراق گل رعنا رو


ای عزیزان آنکه گیریان میکند = سیل خون از دیده افشان میکند
از فراق آن گلی رعنا رو = باغها را چون بیابان میکند
چون کند ,گریادش از دل نرود =دل را در سینه بریان میکند
آنقدر غوغا کند،فریاد ها = خلق را از خویش نالان میکند
گرشود یک لحظه از یادش بیرون = عقل را بر باد و تن ویران میکند
تاشود عاقل به یاد آن پری = سر خود اندر گریبان میکند
تا نگویند یارش از یاد رفته است = یاد خویش بر یاد یاران میکند
تو نه پنداري كه ساحل بيدل است = دل فدای دل به دستان میکند
تابود بیدار (ساحل)در نیمه شب = بس دعا ها نزد یزدان میکند

۱۳۸۸/۸/۵

گله يار دل آزار







اي گل تازه كه بويي ز وفا نيست تورا- خبر از سرزنش خار جفا نيست تو را
رحم بر بلبل بي برگ و نوا نيست تو را- التفاتي به اسيران بلا نيست تو را
ما اسير غم و اصلا غم ما نيست تو را- با اسير غم خود رحم چرا نيست تو را
فارغ از عاشق غمناك نمي‌بايد بود
جان من اين همه بي‌باك نمي‌بايد بود


همچو گل چند به روز همه خندان باشي -همره غير به گلگشت گلستان باشي
هر زمان با دگري دست و گريبان باشي- زآن بينديش كه از كرده پشيمان باشي
جمع با جمع نباشند و پريشان باشي- ياد حيراني ما آري و حيران باشي
ما نباشيم كه باشد كه جفاي تو كشد
به جفا سازد و صد جور براي تو كشد


شب به كاشانه اغيار نمي‌بايد بود- غير را شمع شب تا ر نمي‌بايد بود
همه‌جا با همه كس يار نمي‌بايد بود- يار اغيار دل آزار نــمي‌بايــد بود
تشنه خون من زار نمي‌بايد بود -تا به اين مرتبه خونخوار نمي‌بايد بود
من اگر كشته شوم باعث بدنامي توست
موجب شهرت بي‌باكي وخودكامي توست

ديگري جز تو مرا اين همه آزار نكرد- جز تو كس در نظر خلق مرا خار نكرد
آنچه كردي تو به من هيچ ستمكار نكرد- هيچ سنگين دل بيدادگر اين كار نكرد
اين ستمها دگري با من بيمار نكرد- هيچ كس اين همه آزار من زار نكرد
گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مردم ، آزار مكش از پي آزردن من

جان من سنگدلي، دل به تو دادن غلط است -بر سر راه تو چون خاك فتادن غلط است
چشم اميد به روي توگشادن غلط است -روي پرگرد به راه تو نهادن غلط است
رفتن اولاست زكوي تو ، ستادن غلط است- جان شيرين به تمناي تو دادن غلط است
تو نه آني كه غم عاشق زارت باشد
چون شود خاك بر آن خاك گذارت باشد

مدتي هست كه حيرانم و تدبيري نيست -عاشق بي‌سر و سامانم و تدبيري نيست
از غمت سر به گريبانم و تدبيري نيست- خون دل رفته به دامانم و تدبيري نيست
از جفاي تو بدينسانم و تدبيري نيست- چه توان كرد پشيمانم و تدبيري نيست
شرح درماندگي خود به كه تقـرير كنم
عاجزم من , چـــيست چــه تدبـير كنم

نخل نو خيز گلستان جهان بسيار است -گل اين باغ بسي، سرو روان بسيار است
جان من همچو تو غارتگرجان بسيار است -ترك زرين كمر موي ميان بسيار است
با لب همچو شكر تنگ دهان بسيار است- نه كه غير از تو جواني است، جوان بسيار است
ديگري اين همه بيداد به عاشق نكنـــد
قصـــــد آزردن ياران مـــــوافق نكنـــد

مدتي شد كه در آزارم و مي‌داني تو- به كمند تو گرفتارم و مي‌داني تو
از غم عشق تو بيمارم مي‌داني تو- داغ عشق تو به جان دارم و مي‌داني تو
خون دل از مژه مي‌بارم و مي‌داني تو- از براي تو چنين زارم و مي‌داني تو
از زبان تو حـــــديثي نشـــنودم هرگـــــز
از تو شرمنده يــك حرف نبـــودم هرگــــز

مكن آن نوع كه آزرده شوم از خويت- دست بر دل نهم و پا كشم از كويت
گوشه‌اي گيرم و من بعد نيايم سويت- نكنم بار دگــر ياد قــد دلــجويت
ديده پوشم ز تماشاي رخ نيكويت -سخني گويم و شرمنده شوم از رويت
بشنو پند و مكن قـــصد دل آزرده خويش
ورنه بسيار پشيمان شوي از كرده خويش


چند صبح آيم و از خاك درت شام روم- از سركوي تو خود كام به نـــاكام روم
صد دعــا گويم و آزرده به دشنـام روم -از پي‌ات آيم و با من نشوي رام روم
دور دور از تو من تيره سرانجام روم- نبود زهره كه همراه تو يك گـام روم
كس چرا اين هم سنـــگين دل و بدخو باشد
جان من اين روشي نيســـــت كه نيكو باشد


از چه با من نشوي يار چه مي‌پرهيزي- يار شو با من بيمـــار چــه مي‌پرهيزي
چيست مانع ز من زار چه مي‌پرهيزي -بگشا لعل شكــــربــــا چــه مي‌پرهيزي
حرف زن اي بت خونخوار چه مي‌پرهيزي- نه حديثي كنــي اظهــــار چــــه مي‌پرهيزي
كه تو را گفت به ارباب وفـــــا حـــرف مزن
چين بر ابر و زن و يك بار به ما حرف مزن


درد من كشته شــــمشير بلا مي‌داند -سوز مـن سوخـــته‌ي داغ جـفا مــي‌داند
مسكنم ساكن صـحراي فنا مي‌داند -همه‌كس حال من بي سروپا مـي‌داند
پاكبازم همه كس طـور مـرا مي‌داند- عاشقي همچو من‌ات نيسـت خـدا مــي‌داند
چاره‌ي من كن و مــگذار كـــه بيچاره شوم
سرخود گــيــرم و از كـــوي تـو آواره شوم

از سركوي تو با ديده تر خـــواهم رفت- چهره آلـوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر مي‌كني از پيش نظر خـــواهم رفت- گر نرفتـم ز درت شام، سـحر خواهم رفت
نه كه اين بار چو هر بار دگــر خواهم رفت -نيست بـاز آمدنم بـــاز اگـــــر خـــواهم رفت
از جـــفاي تـــو مـــــن زار چــــو رفتم، رفتم
لطف كن لطف كه اين بار چـــــو رفتم، رفتم

چند در كوي تو با خـــاك بــــرابر باشم- چـــــند پامــــال جـــفاي تو ستمگر باشم
چند پيش تو، به قدر از همــه كمتر باشم -از تــو چند اي بت بـــدكيش مـــــكدر باشم
مي‌روم تا به سجـــود بت ديگر باشم- باز اگــر سجده كنم پيش تو كافر باشم
خود بگو كه از تو كشم نـــاز و تغافــل تا كي
طاقتم نيست كه از اين بيش تحــــمــل تا كي


سبزه دامن نسرين تــو را بنــــد ه شوم- ابـــتداي خــــط مشكين تو را بنده شـوم
چين بر ابروزدن و كين تو را بنده شوم- گره ابروي پـــــرچـين تو را بنده شـوم
حرف ناگفتن و تمكين تــو را بنده شوم -طرز محبوبي و آييــن تو را بنده شـوم
الله، الله، ز كه ايــن قـــــاعـــــده اندخــــته‌اي
كيست استاد تــو ايــنهــــا ز كه آموختـــــه‌اي



اين همه جور كه مـن از پي هم مي‌بينم -زود خود را به سـر كـوي عدم مـي‌بينم
ديگران راحت و مـن اين همه غم مي‌بينم -همه‌كس خرم و مـــن درد و الــــم مـي‌بينم
لطف بسيار طمــــع دارم و كــم مي‌بينم- هستم آزرده و بسـيــــار ستـــم مـي‌بينم
خرده بر حرف درشـــــت مــــن آزرده مگير
حرف آزرده درشتانه بــــود، خـــــرده مگير


آن‌چنان باش كه من از تو شكايت نكنم- از تو قطع طمع لـــطف و عنايت نـكنم
پيش مـــردم زجـــفاي تو حــكايت نكنم- همه جا قصه‌ي درد تــــو روايت نـكنم
ديگر اين قصــــه بي حد و نهايت نكنم- خويش را شهره هر شــهر و ولايت نـكنم
خوش كني خاطر ......... به نگاهي سهل است
سوي تو گوشه‌ي چشمي ز تو گاهي سهل است

۱۳۸۸/۷/۲۱

برای بهترینم



دوستان شرح پريشاني من گوش كنيد- داستان غم پنهاني من گوش كنيد

قصه بي سر و ساماني من گوش كنيد- گفت و گوي من و حيراني من گوش كنيد

شرح اين آتش جان سوز نگفتن تا كي؟

سوختم و سوختم اين سوزنهفتن تا كي؟
روزگاري من و او ساكن كويي بوديم- ساكن كوي بت عربده جويي بوديم

عقل و دين باخته ديوانه رويي بوديم- بسته سلسله، سلسله مويي بوديم

كس در آن سلسله غير از من و دل بند نبود

يك گرفتار از اين جمله كه هستند نبود
نرگس غمزه زنش اينهمه بيمار نداشت -سنبل پر شكنش هيچ گرفتار نداشت

اينهمه مشتري و گرمي بازار نداشت -يوسفي بود ولي هيچ خريدار نداشت

اول آنكس كه خريدار شدش من بودم

باعث گرمي بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبي و رعنايي او- داد رسوايي من شهرت زيبايي او

بسكه دادم همه جا شرح دلارايي او- شهر پر گشت ز غوغاي تماشايي او

اين زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

كي سر برگ من بي سروسامان دارد
چاره اينست و ندارم به از اين راي دگر- كه دهم جاي دگر دل به دل آراي دگر

چشم خود فرش كنم زير كف پاي دگر- بر كف پاي دگر بوسه زنم جاي دگر

بعد از اين راي من اينست و همين خواهد بود

من بر اين هستم و البته چنين خواهد بود
پيش او يار نو و يار كهن هردو يكي ست -حرمت مدعي و حرمت من هردو يكيسي

قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو يكي ست- نغمه بلبل و غوغاي زغن هر دو يكي ست

اين ندانسته كه قدر همه يكسان نبود

زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنين است پي كار دگر باشم به- چند روزي پي دلدار دگر باشم به

عندليب گل رخسار دگر باشم به -مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به

نوگلي كو كه شوم بلبل دستان سازش

سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن كه بر جانم از او دم به دم آزاري هست -ميتوان يافت كه بر دل ز منش ياري هست

از من و بندگي من اگر اشعاري هست -بفروشد كه به هر گوشه خريداري هست

به وفاداري من نيست در اين شهر كسي

بنده اي همچو مرا هست خريدار بسي
مدتي در ره عشق تو دويديم بس است -راه صد باديه درد بريديم بس است

قدم از راه طلب باز كشيديم بس است -اول و آخر اين مرحله ديديم بس است

بعد از اين ما و سر كوي دل آراي دگر

با غزالي به غزلخواني و غوغاي دگر
تو مپندار كه مهر از دل محزون نرود- آتش عشق به جان افتد و بيرون نرود

وين محبت به صد افسانه و افسون نرود -چه گمان غلط است اين برود چون نرود

چند كس از تو و ياران تو آزرده شود

دوزخ از سردي اين طايفه افسرده شود
يار اين طايفه خانه برانداز مباش- از تو حيف است به اين طايفه دمساز مباش

ميشوي شهره به اين فرقه هم آواز مباش -غافل از لعب حريفان دغل باز مباش

به كه مشغول به اين شغل نسازي خود را

اين نه كاري ست مبادا كه ببازي خود را
در كمين تو بسي عيب شماران هستند -سينه پر درد ز تو كينه گذاران هستند

داغ بر سينه ز تو سينه فكاران هستند- غرض اينست كه در قصد تو ياران هستند

باش مردانه كه ناگاه قفايي نخوري

واقف كشتي خود باش كه پايي نخوري
گرچه از خاطر ... هوس روي تو رفت- وز دلش آرزوي قامت دلجوي تو رفت

شد دل آزرده و آزرده دل از كوي تو رفت -با دل پر گله از ناخوشي خوي تو رفت

حاش لله كه وفاي تو فراموش كند

سخن مصلحت آميز كسان گوش كند

۱۳۸۸/۷/۲۰

يقين


پروردگارم ... به من یقینی نیکو عطا فرما که با آن از رنج طلب بیاسایم ... یقینی بس عمیق که با آن تنها بر تو تکیه نمایم و اطمینانی خالص که با آن دشواری کارها را از اندیشه ام دور نمایم ... مرا آسودگی بخش تا دل به این جهان مسپارم و سلامتی عنایت کن تا بندگی ات نمایم . یاریم فرما و با بخشش و میانه روی راه اعتدال را به من بنمای . چون تنها تو راهنمای بی قید و شرطی .