۱۳۸۹/۱/۹

بهار


آمد بهار و باز به گلشن نظر کنید
با دوستان نشسته و ساغربسر کنید
هر چند بلبل خوش خوان کند فغان
آن ناله را شنیده و گل را خبر کنید
اینست بهار،خرم و سرسبزای جوان
دست را به دست هم بدهید دل به بر کنید
از موسم لطیف بهار غنچه ها شگفت
چون غنچه ها شگفته و فکر دگر کنید
میمون باد سال نو و روز نو ترا
با روز نو چه خوبست میله سر کنید
درفصل گل همه کس شاد میشود
در"ساحل"غم کمکی هم نظر کنید

امید باطل


چه زجر ها که زهجرت کشیده ام
چه سخنها که به مهرت پدیده ام
عمریست،دارم امید آنکه تو آیی شبی
در این امید باطل محنت کشیده ام
اینست وفا چه شود باورم کنی
جانا به انتظار تو اشکی چکیده ام
بودم به گفته های خود چو قلم استوار
چون ژرف نگری ،همه عالم دویده ام
بودم برآن کازین بحربرآیم بیرون
سالهاست سعی کردم و"ساحل"ندیده ام

هجرسیمرغ

عذاب است در جهان این جان بی تو
پرآب است در نهان چشمان بی تو
کباب است این و آن درهجرسیمرغ
خراب است عارفان سرسان بی تو
حباب است خان ومان بی وصل دلبر
تراب است عاشقان ویران بی تو
شهاب است دوستان با خلق نیکو
بی آب است دشمنان بریان بی تو
دواب است عالمان گرنیست عامل
سرآب است "ساحلان" سالان بی تو

نوروز


نوروز آمد و طرب یافت روح تنم
خوش نسیم است وقت سحردرچمنم
چو عطر گل وزد درباغ شوم مجنون
دهد بوی صنم هر دشت در وطنم
بس که باشد بوقلمون تا نگرم
بلبلان بین ناله کنان چون طننم
آری نوروز تازه کند عشق دیروز
شوم تازه ز سر لاله بینم دردمنم
نکنم شکوه دراین فصل که مٌل
بخورم ، غم نخورم "ساحل" آزاد سخنم

مرغان اسیر


چرخ گردون دایماُ بی بال پر دارد مرا
همچو مرغان اسیر آشفته سر دارد مرا
من چه باشم ذرۀ ازخاک دراین کاینات
پای مال گردش هر ره گذر دارد مرا
کس چه داند زلف اوبا حال زارما چه کرد؟
حلقۀ بود چون رسن در دور بر دارد مرا
بسکه کردم درفراقش ناله و سودی نداشت
زین سبب هرناله ام آه جگر دارد مرا
چونکه غرق گفتگو درخلوتم باشم به تو
در گمانند خلق"ساحل"کوش کر دارد مرا

پی دلدار


دلا در جستجوی یار تا کی خار بودن
پی حسرت،پی صورت،پی دلداربودن
نباشد این همه ظلم در محبت
که یک عمر بهر یار بیمار بودن
چه روز ها در خیالش اشک ریختن
چه شب ها در فراق بیداربودن
همه وقت رابه هجرش صرف کردن
همین است زنده گی با یار بودن ؟
جوان هستی کمی عقلی به سر آر
نه زیبد درجوانی زار بودن
عجب دارم که میبینم درین دهر
ز"ساحل"صبرو زیم بی قراربودن

مست


به شوخی چشم مستت داد آخر ور شکست من
همه عالم به دست من ، با یارست نشست من
به مویت،چونکه رویت گلشن زیبایی مست هست
به بویت ، مهر خویت آن گل آفتاب پرست من
به مستی ، به زیبایی ، به رعنایی و سرشاری
نباشد هیچ مست چون رفیق شیر مست من
که تار موی او را رشته لطف و صفا دانم
گر گسست آن تامو،دانم که مرگم هست بدست من
چه باید کرد؟
دربحرکه توفان باشد و"ساحل" نبا شد درنظر
کشتی یی سازید چو نوح تا رها باشید زموج مست من

غریق دردم


ای دوست در وصال تو جانم فدا هنوز
بارید غبار غم به تنم ، ما جدا هنوز
عمریست گیریه کردم ودارم امید وصل
بی شک ، عاشق هستم و دارم وفا هنوز
درمرگ مهرچشمت،بیرون نشد زتن روح
مهرت به دل چو مٌهرست،دارم دعاهنوز
درپای غم نشسته ، بی تو غریق دردم
فارغ زهر دو عالم ، زنجیر به پا هنوز
درجان ناتوانم اینست توان و هر دم
تا دم بود به جانم ، دارم بلا هنوز
دریای خشم دلبر هیچش نبود "ساحل"
چون موج پر تردد ساحل گشا هنوز

۱۳۸۹/۱/۸

پشیمانی


زهجرت در شب مهتاب پریشانی نباشد پس چه باشد ؟
که میگریم برایت ، شط توفانی نباشد پس چه باشد ؟
به فکر تار مویت تار گشتم چون شب تاریک
نکردم برخلافت کار، این قربانی نباشد پس چه باشد؟
همه رازت به نزدم هست و تا هستم نگه دارم به ژرف دل
نکردم برملا آنرا ، کاین پنهانی نباشد پس چه باشد ؟
همه در راه عشق لافند و گویند،نوع سخن،اظهارلطف
زصدیک راعمل نبود،سخت ویرانی نباشد پس چه باشد ؟
همه ازعارض زیبای تو، فیض صبح خلد آرند بدست
بهشتست این زمین بنگر،که ارزانی نباشد پس چه باشد؟
همه دوستان به پشت هم ،همه یاران نظر برهم ،"ساحل"
بگن بی باک سخن با هم ، پشیمانی نباشد پس چه باشد؟

وصف عارض


به وصف عارض تو لال باشد این زبانم
که حسن توست بی همتا چسان باشد بیانم
همه هست ازتولطف ومهربانی وعطوفت
چه گویم من به عشقت که چینینم یا چنانم
همه گفتارتو دٌر گهر باریست در گوشم
همه کردارتو تن پوش حرمانست درجانم
همه در مهرتو طبعم زلاف عشق می بالد
همه عشقم،همه مهرم،چه دانم فطرتم باشد،فغانم
به فکر تو نشسته روز تا شام در سر بازار
همه مردٌم به دیدارم، عزیزم من که حیرانم
همه سعی و تلاشم بی ثمر باشد به وصل تو
که تو خورشیدی تابانی و من ازجنس انسانم
همه محوه تماشایم نگارا، من همین دانم
که تو دریای توفانی و من "ساحل" ستان

تار تارم

خوشا آن روز که آیی در دیارم
بگویم جان من بنشین کنارم
که دیریست من ندیدم روی زیبا
ترا بینم که هستی یار پارم
که سالیست من ندیدم روزشادی
عزیز من چه باشد روزگارم
همه عمرم به یاد تو بود غرق
ازین رو غرقۀ یک یادگارم
که جان من فدای یک نگاهت
منم عاشق همین است کاروبارم
چرا درگفته های تو زفا نیست ؟
درآن عهدی که بستی جان نثارم
به دریای خیالت غرق هستم
ازین دریا براری زار زارم
دلم در هجرتو آتش گرفته
ازین رو خلق من ناراست نگارم
همه روزم به فکر تو بود شام
همه شامم ، ازین پس تار تارم
منم مرغ اسیر پر شکسته
چرا جانا نیایی در شکارم؟
به چشمانت،که چشمان تو جام است
نکردی یک نگاه عمرست خمارم
زدی با مژه ات خنجر به قلبم
نکردم من سپر چون کردی وارم
تویی دریا همیشه پر ز آبی
منم "ساحل" به آبی تشنه، یارم

توحید


به خدا قسم که جز از خدا ، خدا ندارم دوست
که جز از دعا به رضای خدا، ندا ندارم دوست
همه زاریم ، همه ناله ام ، همه هست فریاد
همه سجده ام به در خدا ، صدا ندارم دوست
ز در خدا نشوم جدا که او است عطا
به خدا، که منم گدا به درخدا، گدا ندارم دوست
همه شادی است به وجود من به رضای او
همه جان من به فدای او، رضا ندارم دوست
به خدا که خدا ، همه درد را بود دوا
به خدا قسم که جز از خدا ، خدا ندارم دوست

پروای هیچ غم نمی کنم


دیگر برای تو چشم را نم نمی کنم
در احترام تو سر خم نمی کنم
دیگر به ناز و عشوه و اداهایت
هیچ حیثیت دل کم نمی کنم
چقدر عاشق برایت زار گرید
بعد ازین پروای هیچ غم نمی کنم
برو هر جا دلت خواهد عزیزم
درجستجوی تو تلاش هم نمی کنم
چونکه شستم دست یکباره زتو
کاری کردم که به هر آدم نمی کنم
زانکه هستی برسربازارصبح تا به شام
انگار خود را رسوای عالم نمی کنم

عکس

به عکس تو ای ناز چقدر احترام دارد این دل
به هوای تو نشسته و چه خرام دارد این دل
به نظارۀ نگاهت همه سال نالد این دل
که صدای دل شناسد؟ که چه فام دارد این دل
وبه انتظاروصلت همه عمر بر سر آید
تو بگو عزیز دلبند که چه کام دارد این دل
همه روزعکس یار را بکشم به چشم تا شام
همه روز من بود شام و چه شام دارد این دل
به خیال خود بدیدم که درآمدی تو از در
ز برای تو بیسته و سلام دارد این دل
چه شود تو هم بیایی ز درم به ناخود آگاه
که به چشم خود ببینی چه کرام دارد این دل
به درون سینۀ من چه نهاده یی یارب؟
که شود به خون هردم به دوام دارد این دل

هستۀ خوشبختی

در غیابت گریه کردم نازنینم شاد باش
زانکه هستی یارمن ازغم بیا آزاد باش
چونکه هستی هستۀ خوشبختی من درجهان
زین سبب میگویمت ای جان من آباد باش
بس که کردم یاد تو ازیاد خویشم رفت یاد
یاد کردن یاد دارم، یار من در یاد باش
گفتمت دوری بجوی از جاهلان بد کنشت
زانکه آنها می ربایند عقل تو، فرزاد باش
عاشقی کردن نباشد شیوۀ هر بلهوش
گر بدانی عاشقی در شیوۀ فرهاد باش
گر بخواهی تو دراین بحر ساحلی آری بدست
همچو"ساحل"فکروچون دریای موج فریاد باش

تشنه دیدار

عمریست برای تو خریدار شدم میدانی
رنجیده و بیمارو طلبگار شدم میدانی
درکلبه یی اغیار بودی یار،شب ومن
درپشت درت تا دم صبح خوارشدم میدانی
سالهاست که من تشنه دیدار توام ،یار
در روی تو من سخت گرفتارشدم میدانی
جانا چه شود گر دمی آیی به دیارم،آه
که یعقوب وار چشم انتظارشدم میدانی
ازآن روزیکه رفتی و ندیدم دیگرآن"ساحل"
چو دریایی پر موج بی قرار شدم میدانی

ساحل سعادت


"در دفتر اشعار من ای دل" کوش
حرفهایش ازخون دل خورده جوش
اندیشه یی افکار عاشقانه من بین
بدانی داغ عشق ودرهوس نشی مدهوش
درشعر،درعشق،درعلم،درهنر،سعی
تا پند شنوی زمردم دانا درگوش
گر دهندت مال و جا و مکنت ودیبا
با تواضع باش با یاران فخر مفروش
ازکینه،ازبخل،ازعداوت،ازبغض،پرهیز
لبریز محبت باش،چودوستان هم آغوش
باصبر،با تحمل، با قناعت ،نیک خواهی
یعنی که با" ساحل" سعادت همدوش

تا حشر آرزو


"دارم امید آنکه شبی با تو سرکنم "
ازغصه ها و درد جدایی خبر کنم
جانا به انتظار روی تو تا حشر آرزو
دارم به دیده و صبرش بخون جگر کنم
درجستجوی روی چو ماهت منم
کز جان خویش بگذرم و دردلت اثرکنم
دارم نه خواب و دردل گفتگو باشد بسی
تا سحر بیدارم و در هجر تو باور کنم
گر شبی آیی به دیدارم به خلوتگاه راز
بنشینم پهلوی تو آغوش تو بسترکنم
تا بدانم قدر تو و قدر هجرانت دگر
بس کنم دیوانه گی و خوی خود خوبترکنم

دار فانی


"بیا تاسرد چون سرما نباشیم
پی آزردن دلها نباشیم"
بیا با هم بگویم رازدل را
چو مجنون درپی صحرا نباشیم
که این دنیا باشد دار فانی
به فکر قصرو منزلها نباشیم
سپاریم کینه خود بهر دشمن
چوخنجر در دل عذرا نباشیم
چه میشد با محبت ای عزیزان
بگویم راز دل تنها نباشیم
نباشد این جهان در کار عاقل
که انسانیم چون عنقا نباشیم
نباشد غم درین دریا "ساحل"
چو موج پرخطر شیدا نباشیم

زلف یار و کاروبار


شب به تاریکی بگفتم ،روزگارمن تویی
چونکه داری ماه تاب و زلف یار من تویی
زلف یار است زنده گی یم پس چه باشد کاروبار
روزگارو زلف یارو کاروبارومن تویی
رنج عالم بر سرم پس شاد بودن بهر چه ؟
زنده ام من زنده گی یم در قرار من تویی
دل نباشد غم نباشد گفته یی همدم نباشد
دل ندارم غم ندارم صبح روشن، شام تارمن تویی
دل پر از موج حباب و جنبش او پایدار
"ساحل" استی تو ندانی راز دار من تویی

شعر من معشوق من


شعر من معشوق من ازقلب من بیرون نشد
الهام من دلدارمن چشمان تو افسون نشد
گفته هایت دردلم چون" قل هوالله" نقش بست
کشته یی خویی توهستم،جسم من هیچ خون نشد
گفته یی در زنده گیت باز آیم چون جرس
سالها بگذشت و اما موج تو جیحون نشد
دل که شد پر غصه و وزآسمان بگذشت درد
صبررا نازم جگرها خون نمود در دفترش مضمون نشد
دربهاران خرم است این سرزمینها رنگ رنگ
"ساحل"است این سر زمین و چهره اش گلگون نشد