۱۳۸۸/۹/۲۷

خیالات ساحل



امید قرب و وصل تو نیست دیگر به سر
زان رو شود ازغم تو روزم از روزبتر
دیدار توست بهشتم،وصل توست سرنوشتم
جز مهر و الفت از تو، هرگز به دل نکشتم
منم ساحل همیشه پا بر جا، ازغمت تنها
تویی موج خرشان، همچو باد صخره پیما
چون بیایند سیل دریا یاد از دریا کنند
ساحل بیچاره را چون فرش زیر پا کنند

۱۳۸۸/۹/۷

دعا کن تا سر و کارت نیفتد ناصحا با دل = وگرنه چون تو منهم عشق را انکار میکردم

دویی به مذهب فرمانبران عشق خطاست
خدا یکی و محبت یکی و یار یکی
***
زدراز آرزویی ، من و دست کوته آخر
نه ترا ببر گرفتم ، نه دل ازتو بر گرفتم

***
همت مردانه میخواهد گذشتن از جهان
یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند
***
زلیخا مرد از حسرت که یوسف گشت زندانی
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

***
عشق بازی را چه خوش فرهاد مسکین کرد و رفت
جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت

***
فریب تربیت باغبان مخور ای گل
که آب میدهد و گلاب می گیرد

***
بباغ دل درین بستان سرای عالم فانی
نهال آرزو منشان که بار آرد پشیمانی

***
ترا به مهر و وفا اعتبار نتوان کرد
چرا که عمری و بر عمر اعتباری نیست

***
ای که گفتی عشق را درمان به هجران کرده اند
کاش میگفتی که هجران را چه درمان کرده اند

***
وصل است ورنه مرگ علاج مریض عشق
بیچاره من که نه اینم رسد نه آن
***
عجب نبود اگر عاشق زچشم یار می افتد
طبیب مهربان از دیدۀ بیمار می افتد

***
زحمت چه میکشی پی درمان ما طبیب
ما به نمی شویم و تو بد نام می شوی

***
با رقیبان سخن از کشتن من میگوید
کشتن اینست که با غیر سخن میگوید

***
نترسم با غیر اگر خو کنی
تو با ما چه کردی که با او کنی

***

طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط میگف خود را کشتم و درمان خود کردم

***

نقش پایی بسر کوی تو دیدم مردم
که چرا غیر من آنجا دگری می آید
***
گشت یارم یار غیر، آیین یاری را ببین
شد به دشمن دوست ، رسم دوستداری ببین

ساخت عمری با رقیبان و دمی با ما نساخت
سازگاری را نگر ، ناسازگاری ببین
***
من زین دو روز عمر برنجم چه میکند
بیچاره خضر زنده گی جاویدان را
***
در قمار عشق باشد باختن نقش مراد
تا کسی را دل نرفت از دست صاحبدل نشد

***
به یک نظر دل دین باختم و جان باقیست
برای آنکه ببازم به یک نگاه دگر
***
کو حریفی که کند سیر قمارم درعشق
پاک بازم بخدا پاک بری می خواهم

***
بوسۀ زان دهن تنگ بده یا بفروش
کاین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند

***
شنیده ام که بجان بسته یار قیمت بوس
هزار جان به تنم نیست صد هزار افسوس
***
بجای وعدۀ یک بوسه صد جان دادم و شادم
نمی دانم گرم یک بوسه میدادی چه میدادم؟
***
گفتی که دهد جان که ببوسد دستم ؟
من میدهم و پای ترا می بوسم
***

تو عهد شکن خواهی و من بسکه ضعیفم
یک عهد به صد سال شکستن نتوانم
***
مگو کافر ندارد راه در جنت ، بیا بنگر
برآن روی بهشتی زلف کافر، خال هندورا

***
عجب دارم از زلف مشکین او
چو با اوست دایم پریشان چراست؟

***
بی تاب گشت هر که برویت نظاره کرد
زلف تو تاب داشت که پهلوی او نشست

***
مارا نمانده تابی از تابش رخ تو
تنها بروی آتش زلف تو تاب دارد
***
به ادای نگهت نرگس شهلا نرسد
به سیه کاری زلفت شب یلدا نرسد

وعدۀ وصل به فردا دهی و میدانی

هر که امروز ترا دید به فردا نرسد

***

زنجیر بر مجنون نهند، ازآنکه عاقل گردد او

زنجیر زلفت میکند ، دیوانه را دیوانه تر

***

شنیدم کس به کس چون دیر ماند خوی او گیرد

بسی در زلف پر تاب تو ماندم از چه بی تابم

***

زلف جانان را چه نسبت با حیات جاویدان

حیف باشد آنقدر کوته نظر باشد کسی

***
ایکه گفتی دل گم کرده ز زلفم بستان

ما دل خود نشناسیم ز بسیاری دل

***
آن زلف مکن شانه که زنجیر دل ماست
برهم مزن آن سلسله را شانه نگهدار

***ادامه دارد ...

خیالات ساحل


هر کس به خیال خویش یاری دارد
با یار خویش چه خوش روزگاری دارد
با یار خویش چه خوش روزگاری دارد
آن کس که به خیال خویش یاری دارد
آن کس که ندارد نه یار و نه دیار
در زنده گی خویش دلی فگاری دارد
صید دام زلف مشکین صنم آنکس شود
کز پی دانه رود صیاد چه به شکاری دارد
ساحل که در همه عمر کنار است جایش
قلب پر درد و چشم اشکباری دارد
دریا که پر موج پر شرار است ، ساحل
بنشسته در غم و چه خوش قراری دارد

۱۳۸۸/۸/۲۶

گهر های نایاب


بودیم و کسی پاس نمداشت که هستیم
باشد که نباشیم و بدانند که بودیم
***
چون بلبل مست راه در بستان یافت* روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت* دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

***
حفظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه
هر که را نیست ادب لایق صحبت نبود
***
نیک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خود پسندی جان من برهان نادانی بود
***
چاره سازان در علاج کار خود بی چاره اند
آب نتواند که شوید گرد روی خویش را
***
برنمی دارد دل از فرزند نالایق پدر
دیده گر بینا و نا بیناست جایش بر سر است
***
دریا به وجود خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشمکش با اوست
***
ادیب این دبستانم سرو کارم به طفلان است
بزرگی را جه نقصان گر سخن طفلانه میگویم
***
موجیم که آسوده گی ما عدم ماست
ما زنده بر آنیم که آرام نداریم
***
نا کسی گر از کسی بلا نشیند عیب نیست
خس بود بالای دریا زیر دریا گوهر است
***
گرم است آفتاب روز قیامت ، ولی نیست
سوزنده تر ز سایه دیوار انتظار
***
امروز قدر هر کس به مقدار مال جاه است
آدم نمی توان گفت آنرا که خر نباشد
***
اصل بد نیکو نگردد زانکه بنیادش بد است
تربیت نا اهل را چون گردکان در گنبد است
***
سعدیا تسلیم فرمان شو که نیست
چاره ی عاشق به جزبی چاره گی
***
تنها به پای توست که من ناتوان شدم
ورنه غرور تلخ مرا آسمان نداشت
***
بهتر از صد کعبه باشد پیش اهل معرفت
هر که در راه محبت یک دلی آباد کرد
***
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا ز جانان یا ز جان بایست دل بر داشتن
***
چه سود از اینکه میگویی، فدایت باد جان من
به گفتن راست ناید ، کار را کردار میباید
***
من ندارم طالع از معشوق ورنه بارها
گل به مستی تکیه بر زانوی بلبل کرده است
***
عزیزم به کس آشنایی مکن
اگر میکنی بی وفایی مکن
***
زغیرت خانه دل را ز غیرت کرده ام خالی
که غیرت را نمی شاید در این خلوت سرا زیستن
***
تحمل میتوان صد سال کردن بار هجرانش
ولیکن کی توان یک لحظه دیدن با رقیبانش
***
خواب بودی که لبت بوسیدم
قند دوزدی چقدر شیرین است
***
اندرین دیر سپنجی ، پیشه کن این چار چیز
تا بماند رخت قدر ات ، در جهان کهنه ، نو
تا نخواهندت مخواه و تا نبخشندت مگیر
تا نپرسندت مگوی و تا نخوانندت مرو
***
در دبستان محبت کامیابی مشکل است
امتحان گر عشق باشد جمله ناکام است و بس
***
جانا بقدر حوصله ما ناز کن
ناز زیاد ، اثر کم محبتیست
***
به کدام دل توانم که رخ تو باز بینم
که بدست غیر دستت به هزاز ناز بینم
***
در وصالی که شود زود میسر مزه نیست
چند روزی به میان نامه و پیغام خوشست
***
به چه مشغول کنم دیده ودل را به مدام
دل ترا می طلبد و دیده ترا می جوید
***
همه جا دکان رنگ است همه رنگ ميفروشند
دل من به شيشه سوزد همه سنگ ميفروشند
به کرشمه يی نگاهش دل ساده لوح ما را
چه به ناز ميربايد چه قشنگ ميفروشد
شرری بگير و آتش به جهان بزن تو ای آه
ز شراره يی که هر شب دل تنگ میفروشد
به دکان بخت مردم کی نشسته است يارب
گل خنده ميستاند غم جنگ ميفروشد
دل کس به کس نسوزد به محيط ما به حدی
که غزال چوچه اش را به پلنگ ميفروشد
مدتيست کس نديده گهری به قلزم ما
که صدف هر آنچه دارد به نهنگ ميفروشد
ز تنور طبع فانی تو مجو سرود آرام
مطلب گل از دکانی که تفنگ ميفروشد
***
نمی گویم درین گلشن گل و باغ و بهار از من
بهار ازیار و گل ازیار و باغ از یار و یار از من
***
دامن هر گل مگیر و گیرد هر شمعی مگرد
طالب حسن غریب و معنی بیگانه باش
***
از فلک بی رنج کام دل نمی آید به دست
شهد خواهی آتشی زن خانۀ زنبور را
***
به محفل، شمع تابان در گلستان رنگ و بو باشی
الهی هر کجا باشی بهار آبرو باشی

۱۳۸۸/۸/۱۷

ای خدا

ای خدا از تو خواهم که سر فرازش دار = لطف تو فراوان است سردارش دار
اینکه میگویند مسافری دلگیر است دلگیراست = از تو خواهم که ازین دلگیریها آزادش دار

۱۳۸۸/۸/۱۶

از فراق گل رعنا رو


ای عزیزان آنکه گیریان میکند = سیل خون از دیده افشان میکند
از فراق آن گلی رعنا رو = باغها را چون بیابان میکند
چون کند ,گریادش از دل نرود =دل را در سینه بریان میکند
آنقدر غوغا کند،فریاد ها = خلق را از خویش نالان میکند
گرشود یک لحظه از یادش بیرون = عقل را بر باد و تن ویران میکند
تاشود عاقل به یاد آن پری = سر خود اندر گریبان میکند
تا نگویند یارش از یاد رفته است = یاد خویش بر یاد یاران میکند
تو نه پنداري كه ساحل بيدل است = دل فدای دل به دستان میکند
تابود بیدار (ساحل)در نیمه شب = بس دعا ها نزد یزدان میکند

۱۳۸۸/۸/۵

گله يار دل آزار







اي گل تازه كه بويي ز وفا نيست تورا- خبر از سرزنش خار جفا نيست تو را
رحم بر بلبل بي برگ و نوا نيست تو را- التفاتي به اسيران بلا نيست تو را
ما اسير غم و اصلا غم ما نيست تو را- با اسير غم خود رحم چرا نيست تو را
فارغ از عاشق غمناك نمي‌بايد بود
جان من اين همه بي‌باك نمي‌بايد بود


همچو گل چند به روز همه خندان باشي -همره غير به گلگشت گلستان باشي
هر زمان با دگري دست و گريبان باشي- زآن بينديش كه از كرده پشيمان باشي
جمع با جمع نباشند و پريشان باشي- ياد حيراني ما آري و حيران باشي
ما نباشيم كه باشد كه جفاي تو كشد
به جفا سازد و صد جور براي تو كشد


شب به كاشانه اغيار نمي‌بايد بود- غير را شمع شب تا ر نمي‌بايد بود
همه‌جا با همه كس يار نمي‌بايد بود- يار اغيار دل آزار نــمي‌بايــد بود
تشنه خون من زار نمي‌بايد بود -تا به اين مرتبه خونخوار نمي‌بايد بود
من اگر كشته شوم باعث بدنامي توست
موجب شهرت بي‌باكي وخودكامي توست

ديگري جز تو مرا اين همه آزار نكرد- جز تو كس در نظر خلق مرا خار نكرد
آنچه كردي تو به من هيچ ستمكار نكرد- هيچ سنگين دل بيدادگر اين كار نكرد
اين ستمها دگري با من بيمار نكرد- هيچ كس اين همه آزار من زار نكرد
گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مردم ، آزار مكش از پي آزردن من

جان من سنگدلي، دل به تو دادن غلط است -بر سر راه تو چون خاك فتادن غلط است
چشم اميد به روي توگشادن غلط است -روي پرگرد به راه تو نهادن غلط است
رفتن اولاست زكوي تو ، ستادن غلط است- جان شيرين به تمناي تو دادن غلط است
تو نه آني كه غم عاشق زارت باشد
چون شود خاك بر آن خاك گذارت باشد

مدتي هست كه حيرانم و تدبيري نيست -عاشق بي‌سر و سامانم و تدبيري نيست
از غمت سر به گريبانم و تدبيري نيست- خون دل رفته به دامانم و تدبيري نيست
از جفاي تو بدينسانم و تدبيري نيست- چه توان كرد پشيمانم و تدبيري نيست
شرح درماندگي خود به كه تقـرير كنم
عاجزم من , چـــيست چــه تدبـير كنم

نخل نو خيز گلستان جهان بسيار است -گل اين باغ بسي، سرو روان بسيار است
جان من همچو تو غارتگرجان بسيار است -ترك زرين كمر موي ميان بسيار است
با لب همچو شكر تنگ دهان بسيار است- نه كه غير از تو جواني است، جوان بسيار است
ديگري اين همه بيداد به عاشق نكنـــد
قصـــــد آزردن ياران مـــــوافق نكنـــد

مدتي شد كه در آزارم و مي‌داني تو- به كمند تو گرفتارم و مي‌داني تو
از غم عشق تو بيمارم مي‌داني تو- داغ عشق تو به جان دارم و مي‌داني تو
خون دل از مژه مي‌بارم و مي‌داني تو- از براي تو چنين زارم و مي‌داني تو
از زبان تو حـــــديثي نشـــنودم هرگـــــز
از تو شرمنده يــك حرف نبـــودم هرگــــز

مكن آن نوع كه آزرده شوم از خويت- دست بر دل نهم و پا كشم از كويت
گوشه‌اي گيرم و من بعد نيايم سويت- نكنم بار دگــر ياد قــد دلــجويت
ديده پوشم ز تماشاي رخ نيكويت -سخني گويم و شرمنده شوم از رويت
بشنو پند و مكن قـــصد دل آزرده خويش
ورنه بسيار پشيمان شوي از كرده خويش


چند صبح آيم و از خاك درت شام روم- از سركوي تو خود كام به نـــاكام روم
صد دعــا گويم و آزرده به دشنـام روم -از پي‌ات آيم و با من نشوي رام روم
دور دور از تو من تيره سرانجام روم- نبود زهره كه همراه تو يك گـام روم
كس چرا اين هم سنـــگين دل و بدخو باشد
جان من اين روشي نيســـــت كه نيكو باشد


از چه با من نشوي يار چه مي‌پرهيزي- يار شو با من بيمـــار چــه مي‌پرهيزي
چيست مانع ز من زار چه مي‌پرهيزي -بگشا لعل شكــــربــــا چــه مي‌پرهيزي
حرف زن اي بت خونخوار چه مي‌پرهيزي- نه حديثي كنــي اظهــــار چــــه مي‌پرهيزي
كه تو را گفت به ارباب وفـــــا حـــرف مزن
چين بر ابر و زن و يك بار به ما حرف مزن


درد من كشته شــــمشير بلا مي‌داند -سوز مـن سوخـــته‌ي داغ جـفا مــي‌داند
مسكنم ساكن صـحراي فنا مي‌داند -همه‌كس حال من بي سروپا مـي‌داند
پاكبازم همه كس طـور مـرا مي‌داند- عاشقي همچو من‌ات نيسـت خـدا مــي‌داند
چاره‌ي من كن و مــگذار كـــه بيچاره شوم
سرخود گــيــرم و از كـــوي تـو آواره شوم

از سركوي تو با ديده تر خـــواهم رفت- چهره آلـوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر مي‌كني از پيش نظر خـــواهم رفت- گر نرفتـم ز درت شام، سـحر خواهم رفت
نه كه اين بار چو هر بار دگــر خواهم رفت -نيست بـاز آمدنم بـــاز اگـــــر خـــواهم رفت
از جـــفاي تـــو مـــــن زار چــــو رفتم، رفتم
لطف كن لطف كه اين بار چـــــو رفتم، رفتم

چند در كوي تو با خـــاك بــــرابر باشم- چـــــند پامــــال جـــفاي تو ستمگر باشم
چند پيش تو، به قدر از همــه كمتر باشم -از تــو چند اي بت بـــدكيش مـــــكدر باشم
مي‌روم تا به سجـــود بت ديگر باشم- باز اگــر سجده كنم پيش تو كافر باشم
خود بگو كه از تو كشم نـــاز و تغافــل تا كي
طاقتم نيست كه از اين بيش تحــــمــل تا كي


سبزه دامن نسرين تــو را بنــــد ه شوم- ابـــتداي خــــط مشكين تو را بنده شـوم
چين بر ابروزدن و كين تو را بنده شوم- گره ابروي پـــــرچـين تو را بنده شـوم
حرف ناگفتن و تمكين تــو را بنده شوم -طرز محبوبي و آييــن تو را بنده شـوم
الله، الله، ز كه ايــن قـــــاعـــــده اندخــــته‌اي
كيست استاد تــو ايــنهــــا ز كه آموختـــــه‌اي



اين همه جور كه مـن از پي هم مي‌بينم -زود خود را به سـر كـوي عدم مـي‌بينم
ديگران راحت و مـن اين همه غم مي‌بينم -همه‌كس خرم و مـــن درد و الــــم مـي‌بينم
لطف بسيار طمــــع دارم و كــم مي‌بينم- هستم آزرده و بسـيــــار ستـــم مـي‌بينم
خرده بر حرف درشـــــت مــــن آزرده مگير
حرف آزرده درشتانه بــــود، خـــــرده مگير


آن‌چنان باش كه من از تو شكايت نكنم- از تو قطع طمع لـــطف و عنايت نـكنم
پيش مـــردم زجـــفاي تو حــكايت نكنم- همه جا قصه‌ي درد تــــو روايت نـكنم
ديگر اين قصــــه بي حد و نهايت نكنم- خويش را شهره هر شــهر و ولايت نـكنم
خوش كني خاطر ......... به نگاهي سهل است
سوي تو گوشه‌ي چشمي ز تو گاهي سهل است

۱۳۸۸/۷/۲۱

برای بهترینم



دوستان شرح پريشاني من گوش كنيد- داستان غم پنهاني من گوش كنيد

قصه بي سر و ساماني من گوش كنيد- گفت و گوي من و حيراني من گوش كنيد

شرح اين آتش جان سوز نگفتن تا كي؟

سوختم و سوختم اين سوزنهفتن تا كي؟
روزگاري من و او ساكن كويي بوديم- ساكن كوي بت عربده جويي بوديم

عقل و دين باخته ديوانه رويي بوديم- بسته سلسله، سلسله مويي بوديم

كس در آن سلسله غير از من و دل بند نبود

يك گرفتار از اين جمله كه هستند نبود
نرگس غمزه زنش اينهمه بيمار نداشت -سنبل پر شكنش هيچ گرفتار نداشت

اينهمه مشتري و گرمي بازار نداشت -يوسفي بود ولي هيچ خريدار نداشت

اول آنكس كه خريدار شدش من بودم

باعث گرمي بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبي و رعنايي او- داد رسوايي من شهرت زيبايي او

بسكه دادم همه جا شرح دلارايي او- شهر پر گشت ز غوغاي تماشايي او

اين زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

كي سر برگ من بي سروسامان دارد
چاره اينست و ندارم به از اين راي دگر- كه دهم جاي دگر دل به دل آراي دگر

چشم خود فرش كنم زير كف پاي دگر- بر كف پاي دگر بوسه زنم جاي دگر

بعد از اين راي من اينست و همين خواهد بود

من بر اين هستم و البته چنين خواهد بود
پيش او يار نو و يار كهن هردو يكي ست -حرمت مدعي و حرمت من هردو يكيسي

قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو يكي ست- نغمه بلبل و غوغاي زغن هر دو يكي ست

اين ندانسته كه قدر همه يكسان نبود

زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنين است پي كار دگر باشم به- چند روزي پي دلدار دگر باشم به

عندليب گل رخسار دگر باشم به -مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به

نوگلي كو كه شوم بلبل دستان سازش

سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن كه بر جانم از او دم به دم آزاري هست -ميتوان يافت كه بر دل ز منش ياري هست

از من و بندگي من اگر اشعاري هست -بفروشد كه به هر گوشه خريداري هست

به وفاداري من نيست در اين شهر كسي

بنده اي همچو مرا هست خريدار بسي
مدتي در ره عشق تو دويديم بس است -راه صد باديه درد بريديم بس است

قدم از راه طلب باز كشيديم بس است -اول و آخر اين مرحله ديديم بس است

بعد از اين ما و سر كوي دل آراي دگر

با غزالي به غزلخواني و غوغاي دگر
تو مپندار كه مهر از دل محزون نرود- آتش عشق به جان افتد و بيرون نرود

وين محبت به صد افسانه و افسون نرود -چه گمان غلط است اين برود چون نرود

چند كس از تو و ياران تو آزرده شود

دوزخ از سردي اين طايفه افسرده شود
يار اين طايفه خانه برانداز مباش- از تو حيف است به اين طايفه دمساز مباش

ميشوي شهره به اين فرقه هم آواز مباش -غافل از لعب حريفان دغل باز مباش

به كه مشغول به اين شغل نسازي خود را

اين نه كاري ست مبادا كه ببازي خود را
در كمين تو بسي عيب شماران هستند -سينه پر درد ز تو كينه گذاران هستند

داغ بر سينه ز تو سينه فكاران هستند- غرض اينست كه در قصد تو ياران هستند

باش مردانه كه ناگاه قفايي نخوري

واقف كشتي خود باش كه پايي نخوري
گرچه از خاطر ... هوس روي تو رفت- وز دلش آرزوي قامت دلجوي تو رفت

شد دل آزرده و آزرده دل از كوي تو رفت -با دل پر گله از ناخوشي خوي تو رفت

حاش لله كه وفاي تو فراموش كند

سخن مصلحت آميز كسان گوش كند

۱۳۸۸/۷/۲۰

يقين


پروردگارم ... به من یقینی نیکو عطا فرما که با آن از رنج طلب بیاسایم ... یقینی بس عمیق که با آن تنها بر تو تکیه نمایم و اطمینانی خالص که با آن دشواری کارها را از اندیشه ام دور نمایم ... مرا آسودگی بخش تا دل به این جهان مسپارم و سلامتی عنایت کن تا بندگی ات نمایم . یاریم فرما و با بخشش و میانه روی راه اعتدال را به من بنمای . چون تنها تو راهنمای بی قید و شرطی .