۱۳۸۸/۱۱/۳

خیالات ساحل













رفتی و احساس ز دلها بیرون شده
با رفتنت هزار جگرها بخون شده
یعنی تو روان بخش گلستان روزگار
خاراها بماندو طراوت برفت وگلها نگون شده
زانو زدم به پیش خدایم ز روی عجز
اشکم چکیدودیدم،قطره ها جیحون شده
گفتم چه کنم تا که شود شاد دلم
یا وه گفتم تا رسیدم غمها درون شده
ساحل تو گو تا که تصلی یابد جانم
خاطرات پوش،دریا به جوش و چهره ها گلگون شده

خيالات ساحل













وه كه جدا نمی شود نقش تو ازخیال من }
تا چه شود بعاقبت در طلب تو حال من } از سعدی
من جه کنم ،که بگذرد، ازنظرم خیال تو
یاکه تو خود خیالی یی در دل پر تفال من
آه که ندیده کو وصال تو بس دیده و جمال تو
پس ببوسم جمال تو تا که دهی وصال من
رغبت من بسو تو، الفت تو بسو غیر
دل ندهم به غیر تو چونکه تویی کمال من
صید غزال کرده یی یا که فگار کرده یی
تیر تو کمان تو ، عید من و هلال من
چون که تویی به یاد من ساحل بیکران من
موج تو و دریای تو ، جای من چلال من }ازساحل

مادر

مادر...
ترا من دوست ميدارم
تويي كه نامم را هميشه بر لب داري
و زنده گي را آموختي
استقامتت را چون كوه در پشت دارم
و صدايت را چون تلاوت قرآن مي شنوم
از ديدنت لذت ميبرم و بويت را كه گلهاي گلستان
ندارد
درمشامم مي كشم
مادر...
ترا من دوست ميدارم
گويند
آه تو عرش كبريا را به لرزه آرد
آه... از آن روز
كه ناديده بگذرم
تويي هستي يم
تويي زنده گي يم
ترا من دوست ميدارم.