۱۳۸۹/۵/۲

چشم مست


باز یاد آمد مرا آن چشم مست یار خویش
آن نزاکت نازها ، آن عشوۀ دلدار خویش
آن سخن گفتن به چشمان می رباید دل عجب
آن عجب گفتن به لب ها،بر سر بیمار خویش
باز یاد آمد مرا آن زلفکان پیچ و تاب
مثل مار مِهر گون بر دفترو طومار خویش
آنکه میکرد گیسوانش جمله عالم را سیاه
از سیاهی شب به خجلت مانده از بازار خویش
باز یاد آمد مرا آن قدک دلجوی او
آن گذشتن از لب جوی با خرام رفتار خویش
آن خرام رفتار چه باشد بین کمال ابروان
بی سبب دل می رباید جادوی گفتار خویش
باز یاد آمد مرا چون یاد کردن هست جرم
"ساحلا" یاد آن کند کز یاد رفتش یار خویش
1389/1/27

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر