۱۳۸۸/۹/۷

دعا کن تا سر و کارت نیفتد ناصحا با دل = وگرنه چون تو منهم عشق را انکار میکردم

دویی به مذهب فرمانبران عشق خطاست
خدا یکی و محبت یکی و یار یکی
***
زدراز آرزویی ، من و دست کوته آخر
نه ترا ببر گرفتم ، نه دل ازتو بر گرفتم

***
همت مردانه میخواهد گذشتن از جهان
یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند
***
زلیخا مرد از حسرت که یوسف گشت زندانی
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

***
عشق بازی را چه خوش فرهاد مسکین کرد و رفت
جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت

***
فریب تربیت باغبان مخور ای گل
که آب میدهد و گلاب می گیرد

***
بباغ دل درین بستان سرای عالم فانی
نهال آرزو منشان که بار آرد پشیمانی

***
ترا به مهر و وفا اعتبار نتوان کرد
چرا که عمری و بر عمر اعتباری نیست

***
ای که گفتی عشق را درمان به هجران کرده اند
کاش میگفتی که هجران را چه درمان کرده اند

***
وصل است ورنه مرگ علاج مریض عشق
بیچاره من که نه اینم رسد نه آن
***
عجب نبود اگر عاشق زچشم یار می افتد
طبیب مهربان از دیدۀ بیمار می افتد

***
زحمت چه میکشی پی درمان ما طبیب
ما به نمی شویم و تو بد نام می شوی

***
با رقیبان سخن از کشتن من میگوید
کشتن اینست که با غیر سخن میگوید

***
نترسم با غیر اگر خو کنی
تو با ما چه کردی که با او کنی

***

طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط میگف خود را کشتم و درمان خود کردم

***

نقش پایی بسر کوی تو دیدم مردم
که چرا غیر من آنجا دگری می آید
***
گشت یارم یار غیر، آیین یاری را ببین
شد به دشمن دوست ، رسم دوستداری ببین

ساخت عمری با رقیبان و دمی با ما نساخت
سازگاری را نگر ، ناسازگاری ببین
***
من زین دو روز عمر برنجم چه میکند
بیچاره خضر زنده گی جاویدان را
***
در قمار عشق باشد باختن نقش مراد
تا کسی را دل نرفت از دست صاحبدل نشد

***
به یک نظر دل دین باختم و جان باقیست
برای آنکه ببازم به یک نگاه دگر
***
کو حریفی که کند سیر قمارم درعشق
پاک بازم بخدا پاک بری می خواهم

***
بوسۀ زان دهن تنگ بده یا بفروش
کاین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند

***
شنیده ام که بجان بسته یار قیمت بوس
هزار جان به تنم نیست صد هزار افسوس
***
بجای وعدۀ یک بوسه صد جان دادم و شادم
نمی دانم گرم یک بوسه میدادی چه میدادم؟
***
گفتی که دهد جان که ببوسد دستم ؟
من میدهم و پای ترا می بوسم
***

تو عهد شکن خواهی و من بسکه ضعیفم
یک عهد به صد سال شکستن نتوانم
***
مگو کافر ندارد راه در جنت ، بیا بنگر
برآن روی بهشتی زلف کافر، خال هندورا

***
عجب دارم از زلف مشکین او
چو با اوست دایم پریشان چراست؟

***
بی تاب گشت هر که برویت نظاره کرد
زلف تو تاب داشت که پهلوی او نشست

***
مارا نمانده تابی از تابش رخ تو
تنها بروی آتش زلف تو تاب دارد
***
به ادای نگهت نرگس شهلا نرسد
به سیه کاری زلفت شب یلدا نرسد

وعدۀ وصل به فردا دهی و میدانی

هر که امروز ترا دید به فردا نرسد

***

زنجیر بر مجنون نهند، ازآنکه عاقل گردد او

زنجیر زلفت میکند ، دیوانه را دیوانه تر

***

شنیدم کس به کس چون دیر ماند خوی او گیرد

بسی در زلف پر تاب تو ماندم از چه بی تابم

***

زلف جانان را چه نسبت با حیات جاویدان

حیف باشد آنقدر کوته نظر باشد کسی

***
ایکه گفتی دل گم کرده ز زلفم بستان

ما دل خود نشناسیم ز بسیاری دل

***
آن زلف مکن شانه که زنجیر دل ماست
برهم مزن آن سلسله را شانه نگهدار

***ادامه دارد ...

خیالات ساحل


هر کس به خیال خویش یاری دارد
با یار خویش چه خوش روزگاری دارد
با یار خویش چه خوش روزگاری دارد
آن کس که به خیال خویش یاری دارد
آن کس که ندارد نه یار و نه دیار
در زنده گی خویش دلی فگاری دارد
صید دام زلف مشکین صنم آنکس شود
کز پی دانه رود صیاد چه به شکاری دارد
ساحل که در همه عمر کنار است جایش
قلب پر درد و چشم اشکباری دارد
دریا که پر موج پر شرار است ، ساحل
بنشسته در غم و چه خوش قراری دارد

۱۳۸۸/۸/۲۶

گهر های نایاب


بودیم و کسی پاس نمداشت که هستیم
باشد که نباشیم و بدانند که بودیم
***
چون بلبل مست راه در بستان یافت* روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت* دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

***
حفظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه
هر که را نیست ادب لایق صحبت نبود
***
نیک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خود پسندی جان من برهان نادانی بود
***
چاره سازان در علاج کار خود بی چاره اند
آب نتواند که شوید گرد روی خویش را
***
برنمی دارد دل از فرزند نالایق پدر
دیده گر بینا و نا بیناست جایش بر سر است
***
دریا به وجود خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشمکش با اوست
***
ادیب این دبستانم سرو کارم به طفلان است
بزرگی را جه نقصان گر سخن طفلانه میگویم
***
موجیم که آسوده گی ما عدم ماست
ما زنده بر آنیم که آرام نداریم
***
نا کسی گر از کسی بلا نشیند عیب نیست
خس بود بالای دریا زیر دریا گوهر است
***
گرم است آفتاب روز قیامت ، ولی نیست
سوزنده تر ز سایه دیوار انتظار
***
امروز قدر هر کس به مقدار مال جاه است
آدم نمی توان گفت آنرا که خر نباشد
***
اصل بد نیکو نگردد زانکه بنیادش بد است
تربیت نا اهل را چون گردکان در گنبد است
***
سعدیا تسلیم فرمان شو که نیست
چاره ی عاشق به جزبی چاره گی
***
تنها به پای توست که من ناتوان شدم
ورنه غرور تلخ مرا آسمان نداشت
***
بهتر از صد کعبه باشد پیش اهل معرفت
هر که در راه محبت یک دلی آباد کرد
***
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا ز جانان یا ز جان بایست دل بر داشتن
***
چه سود از اینکه میگویی، فدایت باد جان من
به گفتن راست ناید ، کار را کردار میباید
***
من ندارم طالع از معشوق ورنه بارها
گل به مستی تکیه بر زانوی بلبل کرده است
***
عزیزم به کس آشنایی مکن
اگر میکنی بی وفایی مکن
***
زغیرت خانه دل را ز غیرت کرده ام خالی
که غیرت را نمی شاید در این خلوت سرا زیستن
***
تحمل میتوان صد سال کردن بار هجرانش
ولیکن کی توان یک لحظه دیدن با رقیبانش
***
خواب بودی که لبت بوسیدم
قند دوزدی چقدر شیرین است
***
اندرین دیر سپنجی ، پیشه کن این چار چیز
تا بماند رخت قدر ات ، در جهان کهنه ، نو
تا نخواهندت مخواه و تا نبخشندت مگیر
تا نپرسندت مگوی و تا نخوانندت مرو
***
در دبستان محبت کامیابی مشکل است
امتحان گر عشق باشد جمله ناکام است و بس
***
جانا بقدر حوصله ما ناز کن
ناز زیاد ، اثر کم محبتیست
***
به کدام دل توانم که رخ تو باز بینم
که بدست غیر دستت به هزاز ناز بینم
***
در وصالی که شود زود میسر مزه نیست
چند روزی به میان نامه و پیغام خوشست
***
به چه مشغول کنم دیده ودل را به مدام
دل ترا می طلبد و دیده ترا می جوید
***
همه جا دکان رنگ است همه رنگ ميفروشند
دل من به شيشه سوزد همه سنگ ميفروشند
به کرشمه يی نگاهش دل ساده لوح ما را
چه به ناز ميربايد چه قشنگ ميفروشد
شرری بگير و آتش به جهان بزن تو ای آه
ز شراره يی که هر شب دل تنگ میفروشد
به دکان بخت مردم کی نشسته است يارب
گل خنده ميستاند غم جنگ ميفروشد
دل کس به کس نسوزد به محيط ما به حدی
که غزال چوچه اش را به پلنگ ميفروشد
مدتيست کس نديده گهری به قلزم ما
که صدف هر آنچه دارد به نهنگ ميفروشد
ز تنور طبع فانی تو مجو سرود آرام
مطلب گل از دکانی که تفنگ ميفروشد
***
نمی گویم درین گلشن گل و باغ و بهار از من
بهار ازیار و گل ازیار و باغ از یار و یار از من
***
دامن هر گل مگیر و گیرد هر شمعی مگرد
طالب حسن غریب و معنی بیگانه باش
***
از فلک بی رنج کام دل نمی آید به دست
شهد خواهی آتشی زن خانۀ زنبور را
***
به محفل، شمع تابان در گلستان رنگ و بو باشی
الهی هر کجا باشی بهار آبرو باشی

۱۳۸۸/۸/۱۷

ای خدا

ای خدا از تو خواهم که سر فرازش دار = لطف تو فراوان است سردارش دار
اینکه میگویند مسافری دلگیر است دلگیراست = از تو خواهم که ازین دلگیریها آزادش دار

۱۳۸۸/۸/۱۶

از فراق گل رعنا رو


ای عزیزان آنکه گیریان میکند = سیل خون از دیده افشان میکند
از فراق آن گلی رعنا رو = باغها را چون بیابان میکند
چون کند ,گریادش از دل نرود =دل را در سینه بریان میکند
آنقدر غوغا کند،فریاد ها = خلق را از خویش نالان میکند
گرشود یک لحظه از یادش بیرون = عقل را بر باد و تن ویران میکند
تاشود عاقل به یاد آن پری = سر خود اندر گریبان میکند
تا نگویند یارش از یاد رفته است = یاد خویش بر یاد یاران میکند
تو نه پنداري كه ساحل بيدل است = دل فدای دل به دستان میکند
تابود بیدار (ساحل)در نیمه شب = بس دعا ها نزد یزدان میکند