۱۳۸۹/۵/۲

دلتنگ


دلگیرم از شام غزل چون نیست یارم در نظر
بیزارم از صبح سحر چون نیست کارم مفتخر
پس چینین است روزگارم با که گویم حال دل؟
حال من مانند کس نیست روزگارم پا به سر
هیچ کس را درجهان ای دوستان چون من مباد
بی قرار و بی دیار و بی نگار و خون جگر
این جگر خونی چه باشد حال چشمان را نگر
سیل خون ازمژه میبارد چو "ساحل" دربه در

1389/2/19

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر